نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

یک نخ بازی

 

خوبی اجاره نشینی واسه من توی تنوعشه .. هر یکی دو سال محیط زندگیت عوض میشه .. کوچه ها ، مسیر رفت و برگشت ، دیوار ها و اتاق های خونه .. کلی فضا بهت میده واسه خیال پردازی !

 

************************************

پاهام کمی پل میشن! احساس خوبی ندارم! فکر می کنم پس چرا این کارو می کنم؟ اگه انجامش میدم باید لذت ببرم ازش! پس نگاهم رو عوض می کنم! بهش معنی میدم! از پنجره به بیرون نگاه می کنم، شلوغی و گنگی تصاویر دیشب جاشو همونجا دقیقاً به یک تصویر بیجان داده ! در دور دست روی سقف سیمانی و مسطح یک خونه یه دونه، فقط یه دونه کبوتر نشسته و تکون نمی خوره! راستی چقدر دلم واسه سقف های شیبدار تنگ شده! سقف های هرمی، چوبی، حلبی ... این کولر خنک که نمی کنه ولی در پنهان کاری بهم کمک می کنه! هواکش خوبیه حداقل! نیم نگاهی به هال میندازم و دوباره به بیرون خیره میشم، با سرعت کارتونی میشم و فاصله رو با سرعت بی ربط زبان یک قورباغه ی شکارچی که باعث حیرتم میشه طی می کنم و می چسبم به لبه ی دیوار سیمانی زیر پای کبوتر بی حرکت زیر زلّ آفتاب! می کشم خودمو بالا! میشینم کنارش، اینجاش سخته که بخوام زاویه دیدش رو حدس بزنم! و اینکه منتظر چیه و اینکه به چی فکر می کنه! اصلاً خودمونیما، چقدر این علم و آگاهی ناخواسته تیشه به ریشه ی تخیلات زده ، تخیلاتی که منشاء هنر می تونن باشن و همینطور طعمی برای لحظه های گس این روزها! دخالت بی اجازه ی اندک دانسته هایم از نقش ساختار مغزی و میزان تکامل سلسله اعصاب مرکزی در تعیین نوع و میزان و کیفیت احساس و درک حیوانات دستم رو در خیالپردازی ..!

اااااه بسه بابا ! یه بارم شده جلوشو بگیر! می تونی ؟

باور کن خیلی سخته! ولی از همه ی اینها گذشته افتادن توی کاسه ی چشم یک کبوتر، زیر آفتاب ِ داغ ظهر، روی سقف مسطح ِ سیمانی یک خونه ی دور دست در زاویه ی پنجره ی آشپزخونه که نمی دونم چرا باز هم بی ربط، ولی اون پنجره ی بوف کور رو به یادم میاره! هم ... – تونستی تا اینجا رو بیای ؟ - هم حس خوبیه ها، جالبه، حیف که وقت ندارم و اینم که به ته کشید ولی خوبه! اصلاْ خوب چیزیه! یاد فیلم Being John Malkovich افتادم . اون تونله و ...

شکنجه های اکستریم(۱) ( پاندول)

 

« روان پریشی درک هراس‌ناک حد اعلای یک ناممکن است ... »

 

فرآیند اینجوریه که ابتدا لذت سر و کله اش پیدا میشه .. در اوج کمال و بی نقصی توصیف و پرداخته میشه .. به انتهای بالای نمودار می رسه .. لختی بعد تو تصویر میشی در انتهای پایین نمودار .. با همه ی بی میلی ها و ناتوانی ها و نداشته ها و نومیدی ها ... و هر چه بیشتر پیش میری فاصله ی این دو نقطه و این دو انتها کشیده تر میشه و روحت از رنج می پیچه و می پیچه تا مثل یک طناب به دور گردنت بیفته و ...

دو نقطه ی ابتدا و انتهای این پاندول که تعبیر رایج خیلی از وضعیت هایم تا به امروز بوده تمام و کمال و شناخته شده و قابل درک و لمسند و چون درک و فهم شده اند به تنهایی برایم موجد حس خاصی نیستند آنچه بر من می گذرد در گذار متناوب بین این دو قطب است .. گرداب در خود کشنده ی این فاصله و گسل با فرآیندهای مقایسه و رقابت در شرایط نابرابر ، قدرت مکنده ی هولناک تری پیدا می کنه  ... این هولناکی و تعبیر من به شکنجه نیازمند این توضیحه که می تونه سرشار از لذت هم باشه که اینگونه نیز هست . در ادامه ی این فراز ِ تو در تو به عادت و ویژگی و رفتار پروسه گرا و فرآیند پسندم اشاره می کنم . در یک عمل و اتفاق برای من همه ی لذت و کنجکاوی در طول کش و قوس اون اقدام و کیفیت پروسه ی اجراشه و نه هدف و پایانش . نتیجه برام جذابیت پروسه رو نداره تا جایی که عادت کردم فرآیندها رو بدون نگاه و توجه به هدف و انتها دنبال یا آغاز کنم که به افراط ِ بی میلی و بی انگیزه گی ام به خیلی از کارها بدل شده !! به اعتقاد من لذت های ذهنی در نتیجه ی یک گسل و گسست و شکاف در سوژه ی مربوطه به وجود میان که به ذهن امکان اختیار عمل و پر کردن فضا بنا به نیاز و عادتش را می دهد وگرنه پدیده های پایان یافته و اتمیک تنها توصیف و یادآوری رو به همراه دارند که چون اتفاقات خیلی کم پیش میان که کامل و ایده آل باشند لذت کامل نمی بخشند و همراه حسرت و خواهش های اتفاق نیفتاده نیز هستند . لذت کامل و هیجانی و ناب در این پروسه شکل می گیره . نتیجه ی بد این فرآیند ذهنی مازوخیستی ، انفعال تخدیری ِ لزج ِ چسبناکیه که بر اثر تکرار و تناوب و همزیستی ذهنی درونی میشه و جزئی لاینفک از خود و شخصیتت میشه !!

اوه !! یک جسد سفید در تاریکی داره خیره بهم نگام می کنه، چقدر سفیده، یخ زده یا کفن پوشیده یا اومده تحریکم کنه؟! .. نمی تونم کنترل کنم .. نمی تونم بنویسم .. حواسم رو بد پرت کرده !! راستی پاندول ترس و خنده رو میشه راه انداخت و نتیجه ش خلق صحنه های همزمان ترسناک آزارنده و مطبوع و پرخنده می تونه باشه که غلبه ی پایانی یکی از این دو قطب به حس و نیاز غالب لحظه ام بر می گرده که اصلاً قابل پیش بینی نیست ...

 

*********************

۱- حاصل یک پست نگهبانی نیمه شب ... !



Anathema - One Last Goodbye
(download: 2.4 mg)

پرده(۱)

 

واقعه سوار بر سمند کلام از مرز حدوث می گذره ... تماشاگری گاه و سوارکار به گاهی دیگر !! ... بازی مرزها شروع میشه .. باز روی مرز لذت و هیجان قدم می زنی و آنسو فاجعه و پایان رو در انتظار می بینی ! می دونی که یک روز پات می لغزه و می یفتی اون سو ! ولی این دلیلی نمیشه که دست از بازی همیشه گی ات برداری! مرزها غایت و ابدیت رو بهمون نشون میدن ولی من مرز ثابتی نشناختم و ندارم .. من در کنار کشف مرز و محدوده های جدید ، دوست دارم گسترش بدم شون اونقدر بازشون کنم که به چند قدمی فاجعه برسند ، چند قدمی سایه ! تاریکی ! خط پایان !! اصلاً هیچ می دونی خط پایان بسته به قدرت و مهارتت تعیین میشه ؟ و می تونه عقب و عقب تر بره ؟

سوارکار هیجان و اشتیاق و تجربه ... فاجعه رو به مرزهاش نزدیک می کنی و لمسش می کنی .. گاه بدل و گاه اصل ! فرقی نمی کنه برای رها شده !! مثل واگنی که اتصالش به لوکوموتیو جلویی قطع شده و تا چند لحظه ی دیگه وا میسته .. اونم وسط یک دشت !! من یک رها شده ام .. اونم وسط یک دشت .. دیگه صدای لوکوموتیو و سوت لوکوموتیو ران رو مدتهاست نمی شنوم !!

تماشاگر درد و رنج و خشم ... چه گشاده دست و بی وقفه خودش رو خرج می کنه ! لذت لحظه ، ترس پایان و زوال و تکرار رو از بین می بره و تو با نظاره ی پایان محتوم در سکوتت مچاله میشی !!

 

***************

۱- نامی بی مسما برای این متن ولی با انگیزه ای کنایی به لحظه و مقطعی ماهیتاْ مهم ! که از بعضی سطور متن عبور و گذر کرده !

 

 


Anathema - Barriers
(download: 2.8mg)



Floating (inatankofhatredfuel) with nowhere to hide
unspoken (10000thousandthoughtsanhourandrising) twist back inside

How did we get here

Life don't belong here

Feel like I just never tried
to find a way back to the outside
it stops me from breathing
kills all the dreaming

TALKING TO YOU FROM THE OTHER SIDE OF A WALL
IN MY MIND AND IT'S CLEAR THAT YOU'RE NEAR TO ME.
THINK I FOUND A WAY TO UNDERSTAND WHY I COULDN'T SEE WHAT
WAS HAPPENING THE FEAR OVERCAME ME.TOOK A TRIP ON THE INSIDE
I TOOK A TRIP ON THE INSIDE I TRY TO HOLD ON 'TIL THIS FEELING
IS GONE.BREAK THROUGH TO THE OTHER SIDE NEED TO BREAK THROUGH
TO THE OTHER SIDE OF EVERYTHING...

I just can't lay down and die
it takes a lifetime to understand why
it seems that you need me
but you don't seem to hear me

Talking to you from the other side of a
wall...sickshitsickshitsickshitsickshitsickshitsick shit....

حباب !

 

زیر آفتاب داغ بعد از ظهر نشستی روی زمین ، لبه ی کلاه رو هم نمی تونی برگردونی که پشت گردنت نسوزه !! بابت طعم کافور و دل پیچه ی نهار ِ چند دقیقه قبل که از گلوت هم پایین نرفته و درد کمرت از اینکه نشستی -هرچند زیر آفتاب و روی زمین- راضی هستی !! جالبه که همیشه یک چیز بدتر وجود داره که گند ِ ناخرسندی موجود رو پذیرا کنه برات!! قناعت به و رضایت از حداقل هایی که تا دیروز رنج می بردی ازشون و می خواستی فرار کنی ازشون یا تغییرشون بدی یکی از پر رنگ ترین نتایجی بوده که اکثراْ با آغوش باز باهاش برخورد کردند و به نیکی ازش یاد می کنند در این دوره!! ...

صدای الله اکبر و پوتین ها از پشت سرت میاد ! « درود به شرفت ، بیار بالاتر ، ردیف 3 نفر هفتم ، ردیف 5 نظام از راست ... »  از زیر لبه ی کلاه ، دیوار سمت راست رو میگیری و باهاش میری تا به محل نگهبانی دیشب می رسی ، با یادآوری خلاف دیشبت می خندی و ادامه میدی تا با دیدن سقف اتوبوس سفید شرکت واحد از روی حاشیه ی بالایی دیوار پادگان وای میستی ... داره انتهای بلوار روبروی پادگان رو دور می زنه .. به سرسبزی نوک درختهای وسط بلوار نگاه می کنی و بقیه ی تصویر رو توی ذهنت می سازی ...

" غایت ها مرز را نمودار می کنند و در آن سوی مرز، زندگی به انتها می رسد. میل فراوان به افراط در هنر نیز مانند سیاست، نوعی اشتیاق پنهانی به مرگ است... "

مرز آزادی ، آغاز تخیل ، در هجمه و همهمه ی ریز خنده های سطحی و بی وقفه ی پا طلایی ها به گذشته بر میگردی .. اتوبوس خالی اونم در یک بعدازظهر آروم معنا و طعم آزادی میده ! برام نشان آشنائیه از سستی سرخوشانه ی ناشی از رهایی و بی دغدغه گی ... مزه مزه ش می کنم و کم کم از مرز و محدوده ی لحظه ام پر می کشم به خلسه های دلچسب گذشته ... آنقدر افسوس و حسرت و خواهش و کندی و رخوت درونم جمع میشه که حس می کنم شدم اون پیرمردی که 4 سال پیش وقتی با خشم و انزوای ناشی از یک فرار و شکست بعد از انجام کاری در خارج از شهر ، توی اتوبوس ، لمیده بر صندلی ، زیر آفتاب با چشمهای نیمه باز دیده بودمش !!

شیرجه ی عمیقم با فریاد "بر پا" به صخره می خوره و کمونه می کنه به سطح تکرار و اجبار پر چندش بیهوده ی خسته کننده ای که برایم همین فرازهای گاه به گاه رو داشته که بیش از همیشه منو به درونم خزوندند !!

 


Lara Fabian - Adagio
(download: 2.1 mg, stream: 1.1 mg)

**************

یه توضیح هم در مورد آهنگ بدم .. اکثر آهنگ هایی که تو این مدت گذاشتم کارهایی بوده که خیلی دوس داشتم و می پسندیدم و با همون آهنگ اون متن رو نوشته بودم ولی این بار این آهنگ فضاش کاملاْ فرق می کنه با فضای حس و لحظه ای که توصیف کردم . فقط چون دوستش داشتم و اون آهنگی رو که می خواستم برای دانلود و شنیدن پیدا نکردم گذاشتمش ... موزیک متن فیلم ۲۱ گرم رو می پسندیدم هرچند که باز هم متن من گرمه و اون آهنگ و اکثر آهنگ هایی که دوست دارم سردند ( این طبقه بندی حسی و شنیداری منه ) خلاصه که موزیک متن ۲۱ گرم و فیلم مودلیانی و همینطور رکوئیمی برای یک رؤیا از کارهایی بودند و هستند که این روزها در کنار آناتمای تمام نشدنی گوش می کنم !

مجازاتی در جستجوی جرم

 

" ... در کافکا ، این منطق ۱ وارونه شده است . کیفر دیده دلیل مجازات را نمی داند. پوچی مجازات چنان تحمل ناپذیر است که متهم، برای یافتن آرامش، مجبور است برای کیفر خود توجیهی بیابد : مجازاتی در جستجوی جرم.

مهندس پراگی ما با تفتیش همه جانبه ی پلیس تنبیه می شود۲. این کیفر جرمی می طلبد که مرتکب نشده است، و مهندس متهم به مهاجرت سرانجام دست به مهاجرت می زند. مجازات سرانجام جرم را می یابد. ... مکانیسم «خود متهم سازی» -آن مکانیسم روانشناختی که احساس گناه را در وجود شخص می نشاند- به جریان افتاده است. اسم این مکانیسم را جرم پذیری می گذارم . متهم در جستجوی جرم خویش است .

 

... نه تنها داور یافت ناشدنی است، بلکه نفس داوری هم وجود ندارد!

 

... در این جهان شبه دین شناختی، مجازات شدگان شناخت جرمشان را طالبند. "

(کلاه کلمنتیس ، مقاله ی "جایی آن پشت پَسَله ها" - میلان کوندرا)

 

Flash Back ...

من زیسته ام این ظرافت و ریز بینی را! در بُعد گسترده اش جوامع و بشر دیریست آن را زیسته اند که بررسی اش در یک بعد پر رنگ و مهم به مذهب و گناه و نهی و طلب آمرزش و ... می رسد و در بُعد شخصی که اینجا مد نظرم است به دنیای روابط شخصی و مستقیم ما ... پروسه ای ست که نا آشنایی با روند و کارکرد ناخودآگاهی آن برای خود فرد نیز به تعبیر و نتیجه ی بیرونی منتج می شود. یعنی پذیرش اتهام حتی با وجود نا همزمانی زمان اتهام و زمان وقوع جرم !! حتی با وجود حیرت از چگونگی اش ، که آن حیرت نیز در کرختی ِ ناشی از آماج نگاه های سرزنش گر محو می شود! چه بسا در لابلای امواج دلهره و هیجان آن گناه ناخواسته!! چرا که باورت می شود و عجیبتر دست و پا کردن استدلال و حداقلی از حق برای ارتکاب به آن عمل است۳.

نکته ی دیگری که بنا به تجربه ی زیسته ی من به آن توجه می کنم نوع، سطح و ماهیت اتهام است که معتقدم تا زمینه های تمایل نه از پیش که بنا به ماهیت و کیفیت جرم در فرد وجود نداشته باشد۴ آن اتهام شاید مجال و نیز تمایل و کششی به وقوع را در فرد بر نینگیزد! و فرد مایل به پذیرش جرم در ناخودآگاه و پرداخت هزینه اش و حرکت به سوی آن نباشد، به خصوص پس از عامل مهم دریده شدن پرده و حجاب کشیده شده بر گستره ی زندگی در آن گناه! و نیز بی اعتبار شدن مرز ممنوعیت های قانونی و عرفی و اخلاقی اش به دست شخص ، اشخاص یا نهادهایی دیگر که اتهام و عمل و نیت ناکرده را نسبت داده اند. اگر کودکی بابت انجام دادن عملی مثلاً خوردن چیزی یا رفتن به جایی یا ... به ناحق و به اشتباه تنبیه شود فکر می کنید وقتی هزینه را پرداخته و نیز تمایل و علاقه اش فارغ از بند ممنوعیت ها مجال بیدار شدن و وقوع را یافته به انجام آن عمل در خفا یا آشکار مبادرت نمی ورزد ؟! من که اینگونه فکر می کنم اگر آن کودک ِ نوعی ، ترسو و خود سرکوبگر و مقید نباشد!! ...۵

 

پی نوشت:

۱- جرمی در جستجوی مجازات – اشاره به داستان جنایات و مکافات داستایفسکی

۲- به او اتهام فرار از کشور به خاطر انتقاد و عدم تعلق خاطر به رژیم و نظام حاکم را می زنند.

۳- به عنوان مثالی که اجازه بدهید بیشتر بازش نکنم به انتساب گرایشی سیاسی و فعالیت ها و عملیاتی در حمایت و رشد آن فکر می کنم و ابعاد و جوانب گسترده و قابل بررسی اش !

۴- که البته تابع ارزش گذاری و شناخت و حتی زیبایی شناسی فرد متهم شده است.

۵- نمی دانم چرا از این پیچیده گویی و کوتاه سخنی سیراب نمی شوم ! ولی باید با ناگفته ها کنار آمد!!

وجد و خلسه

 

" ...می توانیم مظهر صوتی احساسات را در ملودی رمانتیک یک تصنیف آلمانی ببینیم: طول آن ظاهراً می خواهد احساسات را زنده نگه دارد، آن را بسازد و لذت آهسته آن را سبب شود. از سوی دیگر، وجد و خلسه نمی تواند در یک ملودی منعکس شود، زیرا حافظه ی محدود شده توسط وجد و خلسه قادر نیست ترکیب و توالی تک آواها را در یک عبارت ملودیک، هرچند کوتاه، در خاطر نگه دارد؛ مظهر صوتی وجد و خلسه فریاد است.

نمونه کلاسیک وجد و خلسه لحظه ی ارگاسم (اوج رابطه ی جنسی) است. به گذشته، به زمانی که زنان هنوز از امتیاز استفاده از قرص بهره مند نبودند فکر کنید. اغلب اتفاق می افتاد که مرد در لحظه ی اوج فراموش می کرد از بدن زن جدا بشود۱ و ناگزیر زن مادر میشد، حتی با اینکه چند لحظه قبل جداً مصمم بود که بینهایت مواظب باشد. آن لحظه ی وجد و خلسه باعث می شد که هم تصمیمش را فراموش کند و هم مصالح خود (آینده ی خود) را.

بدین ترتیب وزن لحظه ی وجد و خلسه بر وزن کودک ِ ناخواسته می چربد و از آن رو که این کودک ِ ناخواسته به احتمال، تمام عمر زن را با حضور ناخواسته ی خود پر می کند، می توان گفت که یک لحظه ی وجد و خلسه به یک عمر می چربد. عمر زن تقریباً با همان شأن نازلی با لحظه ی وجد و خلسه روبرو می شود که متناهی با نامتناهی. بشر آرزوی جاودانگی را دارد، اما فقط به بدل آن می تواند دست یابد: به لحظه ی وجد و خلسه.

ما عادت کرده ایم که تصور وجد و خلسه را با لحظه های راز آمیز مهم مرتبط کنیم: اما چیزی به عنوان خلسه ی روزمره، عادی و پیش پا افتاده و عامیانه وجود دارد: خلسه ی ناشی از خشم، خلسه ی ناشی از سرعت چرخهای اتومبیل، خلسه ی ناشی از سروصداهای گوشخراش، خلسه در استادیوم فوتبال. زندگی تلاش سنگین بیوقفه ای است برای از دست ندادن دیدرس خودمان، برای حضوری استوار در خودمان، در خلسه هایمان.فقط یک لحظه پا از خودمان بیرون می گذاریم و نزدیک به قلمرو مرگ قرار می گیریم. " از کتاب وصیت خیانت شده-میلان کوندرا

 

و چه با تمام وجود لمس و درکش کرده ام. کوندرا فیلسوف زنده‌گی، لحظه‌ها و آرزوهایم شده! مدتهاست که می خواستم متنی بنویسم ولی هم فرصت خوب در کنار لحظه ای آرامش و ثبات نداشتم و هم اینکه پس از گذر از آن مرحله و تجربه، به آن نابی و خروش و شکوه نمی توان برگشت تا نوشت! متنی در توصیف حس و حال و سمفونی شکوهمند ذرات وجودم در لحظه ی عمیق و عجیب ارگاسم! تجربه ی من ازین وجد و خلسه ی بی همتا! متنی خارج از همه ی قواعد و عادات و اخلاقیات. نمی دانم دعوت نامه ای میشد برای تجربه و چشیدن و درک این لحظه ی کوتاه ِ "بدل جاودانگی" ! از زاویه ی شگفت انگیزی که دیدمش یا کشف و خلق یک بازی ، شاید یک هنر ! هنر هشتم ! از اثرات و نتایج متفاوت و شگفت آور تغییر چیدمان فانتزی ها و بازی با آنها به مثابه ی نت های یک سمفونی پر ابهت! تصاحب امور ممنوعه، گناه، گذشته، خشم، انفعال، تخیل، بازی، دروغ ...از تأثیرات شروع و پایان و نیز تأثیر جابه جایی و ساخت زنجیره های متفاوت و رسیدن به حس ها و دنیاها و افق های نو ... به فریاد و عصیان و خشم! به فریاد و قدرت و خیزش، به آرامش و خلسه و خلسه و خلسه ی بی بدیل! به شک، به رمز و حیرت و شگفتی، به فوران رنگ و رقصی وحشی، به جنون جنون جنون، به هیجان و کشش به سمت گسترش بی انتهای مرزهای نامحدود این لذت و تجربه ... به کشف و تجربه و فهم دنیا و فضاهایی که هرگز ندیدی و حتی لغت براشون نداری! با اونها خط بر میداری! برش می خوری و زیبا میشی!! حتی گاه موسیقی برابرشون کم میاره! حس و فریادی ناب و حیرت آور از اعماق درون .. از تعداد و کیفیت و حالت موج های بدنت! از عمیق ترین و عجیب ترین و شگفت آورترین تجربه و غریزه و میل درونت! از سکس، از ارگاسم ...۲

 

پی نوشت :

۱- و من اضافه می کنم نه فراموشی که با وجود آنکه یادش هم می میماند توان و تاب مقابله با آن وجد و خلسه و آن شکوه را ندارد!

۲- البته این موضوع برای عده ای خیلی عادی و روتین و فارغ و بی نیاز از این همه وصف و تحسینه! برای عده ی زیادی هم دارای قبح اخلاقی و موجد سرزنش و ابراز تأسف برای نویسنده ست! البته من که هنوز چیزی نگفتم! به زودی یک مارکی دو سادی بشم!  ولی وقتی در راستای یکی از فلسفه هایت به تعبیر کوندرا بر سیر روزمره و تکراری حوادث و تجربه ها و مفاهیم مکث ایجاد کنی و پروسه رو به آهستگی بکشونی ابعادی رو می بینی و افق هایی رو کشف می کنی که حیرت آوره .. تجربه ها و لحظه هایی که هر کدوم به تنهایی توجیه و بهانه ایست کافی برای انتخاب بودن !! متأسفم که نتونستم متن خودم رو کامل و واضح بنویسم ... ولی در آینده بیشتر خواهم گفت ...