نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

سالگرد

اینجا هم یک ساله شد ... پرستشگاه تو ... گهواره ی امن و آرام من ... شیدرخ ... یک متن طلب تو ... وسایلمون رو بستیم هیچی در دسترس نیست . یکی خیلی وقت پیش نوشته بودم رو برات میزارم . تا قبل رفتنت . با یه موسیقی که امشب با هم گوش کردیم . بعد از نقل و مکان . جاشو برات رزرو کردم . زودی میام و مینویسم . به زودی ...

ماری جوآنا

 

به خنده ای فکر می کنم که انسانی اسیر و درگیر یک فاجعه۱ از خلق یا کشف مفهوم یا تصویری کمیک در سیر امر فاجعه آمیز سر می دهد !!

***********************

به انسانی می اندیشم که در اوج یک فاجعه از خلق یا کشف مفهوم یا تصویری کمیک برای لحظه ای می خندد !!


۱- زمانی که به کمک نام این متن -طی اتفاقی البته- این تصویر به ذهنم اومد، انسانی ( و شاید خودم رو ) داشتم می دیدم که زیر یک شکنجه ی شدید از درد به خودش می پیچه! داشتم توی خیابون قدم می زدم ، یه لحظه سرعت گام هایم کند شد و نمی دونم طی چه فرآیندی محو اون خنده ای شدم که ذهن یک انسان سالم و عاقل ! می تونه زیر شدت درد و فاجعه صحنه ی خنده دار و کمیکی رو خلق یا کشف کنه !! اون صحنه ی شکنجه، بعدش گسترده تر شد و به مواجهه با جسد عزیزی تغییر کرد و ... برای همین کلاْ به فاجعه تغییرش دادم . به این مفهوم از دو زاویه ی بالا نگاه می کنم . می تونستم مثالهایی بزنم تا منظورم رو برسونم ولی به ذهن خواننده می سپارم و نیز اینکه خوب فکر کنید وقتی محال بودن این اتفاق براتون مجسم شد متوجه ی ناب و بکر بودن این ذهن و رفتار و غریب بودنش میشوید !!

صدای ناقوس ها بلندتر و بلندتر و بلندتر ...

ساعت ۴ عصر ... مستی بی وحشت !

Take Me To Bad (From Lolita)-Download

در رنج یک پایان، روزهاست که عصب می کشم! شیارهای عمیقش، از شمایل همیشه ی رایج و همیشگی خارجم کرد! و شد بهانه ی تداوم در نتیجه ی کشف و درک معنا!! بی نیازی این آهنگ از همه ی ملاک های رایج مورد پسند واقع شدن در گوش و ذهن همگان و در عین حال در اوج زیبایی و وصف ناپذیری قرینه ی تو و حضور توست ! با هم از خامی و حماقت و ساده لوحی اعتقاد و باور به بی پایانی و ابدیت مطلق ! گذشتیم هر چند تلخ و جانکاه ! چرا که فاصله ی مشهود و فاحش جسم و ذهن را دیدیم و اسیر گسل ما بین شان نشدیم ! هر چند گزنده و بغض آلود ! به آینده کوچ می کنیم با کوله بار دلخوشی مرور و بازی و بغض و افتخار این خاطرات و تجربیات و لحظات ...

این ساختمون رو یادته ؟

و این سر در رو ؟ صبح ها ؟ صبحی که ...

و این پلاک ۲۱ !! زنده گی به چه ساده گی از این اتفاقات شکل می گیره ! و برای نتیجه ی دردآور یا سکر آور هیچ اتفاقی هم نمی ایسته و بغض نمی کنه ! مگر میان پرده ها زمان و فرصت لحظه ای بغض گشایی بهمان بدهد !! کوچه ی جار! پلاک ۲۱ - واحد ...

آیفون ... بله ؟!! سیاوشم !

چطور یک کلمه ی بی جان می تونه ضرباهنگ و ملودی صداها رو که یادآور حجم ویران کننده ای از خاطراتند نشان بده ؟ آره تنها صداست که ... !

مستی رسواییست ! ته این شیشه ی بنفش ! جلوی ادامه ش رو گرفته انگار !! هم گام این اتفاق بذار بگم گاه فکر می کنم که :

شاید همه ی تراژدی های جهان از نا هم زمانی یک نیاز و خواهش و درک در دو نفر در یک دوره ی تجربه ی مشترک خلق میشه!

و وای به زمانی که اینو درک می کنی ! و معتقدی که زندگی هر نفر می تونه به تعداد عقب و جلو شدن ثانیه های زندگیش تغییر کنه ! هر ثانیه یک شکل از زندگی !! شاید ضربدر تعداد حالات متصور برای او در مقاطع عمل و تصمیم گیری .. شاید باز هم ضربدر جسارت هایش در تخیل و تصویر سازی و تابو شکنی که امکان زندگی های دیگر رو برایش ایجاد می کنه حتی در ذهن !! و شاید ضربدر ... این رشته پایان نداره بی پایان !! و ما کجای زندگی ایستاده ایم؟ یک گوشه بودیم و نواختیم و رفتیم ! هر چه شکوهمندتر و ماندگار تر ... ادامه را بدین گونه بنواز بی همتا !

و ... این هم تم و ضرباهنگ ذهن من در مرور آنچه گذشت بر ما ...

چهار راه

دیشب دیر وقت بود حدود ساعت ۱۲:۳۰ - ۱ شب سوار اتوبوس بودم تو خیابون آزادی ، خیلی خسته بودم ، چشمام می سوخت ، از سفر می اومدم و سوار یه اتوبوس نقدی شده بودم ! بعد از پیاده شدن یه سری مسافرها یه صندلی خالی پیدا کرده و گوشه ی پنجره ولو شدم . همینطور لمیده به بیرون نگاه می کردم که در تقاطع نواب صحنه ی عجیبی دیدم ! ساعت حدود ۱ شب بین ماشین ها سر چهار راه نواب یک زن حدود ۵۰ سال ، بلند قد و تقریباْ مرتب بود لباسش و تیپ محترمانه ای داشت . بین ماشین ها قدم می زد و لحظه ای که من رسیدم و دیدمش ماشین های پشت چراغ چهار راه حرکت کرده بودند .. تو دستهاش ۳-۴ شاخه گل رز بود و از همه مهمتر و متفاوت تر اینکه با حرکت آرامی به طرف ماشین هایی که از اطرافش می گذشتند می چرخید و گریه می کرد و با چهره ی زار و شکسته اش چیزی می گفت و گلها رو با حرکت دستش موزون با همون حس تکون می داد ... اول احساس کردم طبیعیه ولی در لحظه ی کوتاهی این برداشتم رو احمقانه دیدم . به ساعت نگاه می کردم . به اینکه چه می گفت ؟ کی بود ؟ اون موقع ! چند تا گل ! آخه چهره و ظاهرش فرق می کرد .. خلاصه تو اون خستگی حسابی ذهنم درگیرش شد .. چشمهامو بستم و با باد پنجره ذهنم شروع به تصویر پردازی کرد تا رسیدم به میدون فردوسی پیاده شدم . بارون اندک و مختصری می بارید ...