نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

خواب نمایه ها!

  

*خودکشی کرد ... از سقف خونه ی ما پایین افتاد .. فقط نمی دونم چرا سریع جاشو عوض کردن و بردند جلوی در خونه ی هادی انداختنش ؟! بخش بزرگی از کودکی ها و حتی شخصیتم بود .. از خوابهام بیرون نرفته هنوز ! خیلی عمیقه و هنوز پر لذته لعنتی ! بیخود نیست اینقدر عاشق Requiem For a Dream  هستم !! تراژدی مکرر اطرافیانم و بلکه خودم! این بود ثمره ی چشمان بیش از حد نگران مادر ! افسار رو پاره کردی ابله ! چقدر سرگذشت ها و سرنوشت ها در این روزگار شبیه همند ... فضای اون خونه و اون مکان-خاطره ها پاک شدنی نیست ! حتی با این همه تکرار نخ نما هم نمیشه !

*دیگه زیاد آشفته شدند ! و لحظه ی بیداری چه حس ناب و بکریه ! بعدها تکرار نمیشه ! فرار می کنی ! دست همه یه چاقوئه ! این بار ترسش با یه بی خیالی آمیخته ست که منو از حضور و وقوف چند باره ی خودآگاهی بر پروسه ی خواب به خنده میندازه ! چطور اتفاق میفته ؟

*فردا رو مرخصی بگیر !! دلهره ی ترش و و خواستنی اش در انتهای همیشه بازیچه گونه گی بیمار گونه ش رنگ باخت و گس شد! افسوس !

* Pi آرنوفسکی هم تکانه ی شدیدی بود و ظرفی بر حجم بی شکل و مبهم دستاورد جمعه های ارسی !! مری وانا جولری !!  

*منابع هویت بخش و نگه دارنده که کم رنگ و محو میشن خودمو به لجن می کشم تا شاید رنگی بگیرم ! چقدر ضعیفم مقابلش و چه آزارنده نقش حیاتی ایفا می کنه در زندگیم ! اصلاْ راضی نیستم ! 

*با یک حرکت زیگزاگ داره بهم نزدیک میشه ! روی زمین افتادم .. نمی دونم چرا اینقدر پهنه و تازه رنگش هم کرمه ! میاد نزدیک .. نزدیک .. تکون نمی تونم بخورم ... حالا دیگه چشم تو چشم هستیم .. ده ! گوینده هم داره که این تصویر !! موضوع شیوه ی گزیدنه ! وقتی که تحلیلی و اختیاری نیست حسش ناب تره ! دهنشو باز می کنه .. تا اونجایی که یادمه رتیل ها باید بپرند تا گاز بگیرن ولی این یکی ... آخ دستم !!! هه ! عرق سرد!  

*روی یک صندلی چوبی نشستم .. در واقع خوابیدم که صبح پا میشم .. به اطراف نگاه می کنم .. نا آشناست .. چند تا پیاده رو که گاه گاه آدمی ازش رد میشه و باغچه های خاکی ! انگار پشتم مترو باشه ! سرم میفته پایین ! خشکم می زنه ! توی کفشم ، اطراف پاهام پر از جوجه ست !! چطور ممکنه ؟ حتماْ از سرمای شب پناه آوردن اونجا !! دونه دونه میارمشون بیرون ... زل زدن بهم ! یه کم می گذره حس می کنم زیر پیرهنم چیزایی حرکت می کنند ... از درک اینکه اون همه جوجه ! زیر پیرهنمه یه جوری می لرزم ! با زحمت میارمشون بیرون و میندازمشون پایین .. یکی سریع در میره و یکی گریه می کنه و عین بچه ها لج می کنه که می خوام همونجا باشم و منو بذار سر جام !! چشمهام نیمه بازه و هی تلو تلو می خورم . سعی می کنم چشمهام رو باز نگه دارم و تعادلمو حفظ کنم تا مردمی که نگاه می کنن نفهمن که ... ! حتی خودم رو نگه می دارم که نکنه بیفتم و این همه جوجه بین من و زمین له بشن !! موندم این تصویر چرا و چطور به ذهنم اومد ؟ دیگه اون حال و تجربه چرا هم داره !! روبروم روی زمین به شکل یک گردان ولی لوزی شکل یک دسته جوجه دارند حرکت می کنند و مسخره بازی در میارن !! بار گرافیکی و طنز توهم خیلی بالاست ! هنوز بهتش یادمه ! 

* چند روز پیش توی آسمون به یه هلی کوپتر خیره شدم ... یادم افتاد که بچه بودیم به محض شنیدن صدای یه هلی کوپتر یا هواپیما چقدر سریع می دویدیم و با چه ذوقی از پنجره ی سالن یا از بالکن به آسمان همیشه آبی شهر کودکی هام نگاه می کردم و ذوق می کردم و می خندیدم و دست تکون می دادم براش ... چه درکی اون زمان ازش داشتم و چه گذشته بر من که امروز در این نگاهم تحلیل و پیش بینی های سیاسی - نظامی - امنیتی - منطقه ای تنها هستند و گاه حس نفرت و خشم !! خب آره در کودکی تعریف و تصور درستی از جنگ ، سیاست ها و اهداف کثیف و غیر انسانی پشتش ، برام وجود نداشت ! فاجعه ی جنگ اون هم به خاطر زیاده خواهی ، حماقت ، ستم و جاه طلبی عده ی معدودی و تحت شعاع قرار گرفتن و نابود شدن حجم غیر قابل درک و دیدن و محاسبه ی احساسها و اندیشه ها و رؤیاهای انسان ... که هر یک دونه شون برای من نقش فیلم ، داستان ، کتاب و یا موسیقی رو می تونسته بازی کنه که زندگیم رو دگرگون کنه ، که بهم بزرگترین لذت رو ببخشه ! نه من که برای خود اون انسانهایی که در ابعاد ماکروسکوپیک سیاست و مقوله های جهان امروز دیگه جزء واحد و مقیاس قرار نمی گیرند ! گود بای بلو اسکای ... !  

* یکی از ناب ترین لذت هایی که بردم تجربه ی پرواز و به خصوص راه رفتن روی آب در خواب بوده !! چند شب پیش که البته واقعاً در حال پرواز بودم در یک پرده ی خواب با یک دروازه پریدم و دیگه به پایین برنگشتم ... همینطور رفتم و رفتم و چه لذتی بود ! هر چند آخرش سیگاری که دستم بود از بین انگشتانم لغزید و طوری انگشتانم رو سوزوند که بخش بزرگی از این تجربه ی ناب رو زایل کرد!!

 

  

* یکی از آرزوهام ثبت و ضبط شدن دیالوگ ها و اکثراْ سخنرانی های ویژه و منحصر به فردی بود که بنا به عادت در خیلی از شب ها قبل از خواب در ذهنم تدارک می دیدم و تصویر سازی می کردم براش و اونقدر ادامه می دادمش تا خوابم می برد ... ادعام میشه اگه کمی تمرین تنفس و بیان می داشتم با شکوه تر از دیالوگ های بازیگر محبوبم آل پاچینو میشد مثل اون دیالوگ فوق العاده ش در فیلم Scent of a Woman ...   

مدتی پیش به یک ایده ی خام فکر می کردم که آیا میشه با قرار دادن یک دریافت کننده و مبدل امواج احتمالی مغزی رو که البته اخیراً خوندم به طرز نا امید کننده ای درهم و برهم و بسیار ضعیفند رو تبدیل به فرکانس و نوعی از امواج قابل مشاهده و شنیدن کرد و از این طریق بشه خواب ها رو ضبط کرد !! ولی خب اونقدر خامه این ایده که نهایت بشه در حد یک تصور آرتور سی کلارکی مطرح بشه ! اخیراً کتابی رو با سختی دارم پیش می برم و در انتهای کتاب هستم که کاربردی تر و زیباتر شده به نام ماده و آگاهی و در پایان داره حول مباحث هوش مصنوعی ایده ها رو جمع بندی می کنه که برام خیلی جالب بوده !