نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

خواب های من

همیشه عاشق تجربه های نو و متفاوت بودم . آخه اعتقاد دارم هرچه انسان تجربه های بیشتری داشته باشه و به تبع اون به حس ها ، درک ها ، شناخت ها و باورهای بیشتری رسیده باشه شناخت عمیق تر و واقعی تر و قدرتمندتری از جهان و زندگی خواهد داشت . لذتش و تسلطش نیز بر جهان پیرامونش قوی تر و چشمگیرتر خواهد بود . شاخ و برگ گسترده تر و تنه ای قوی تر و ریشه ای عمیق تر در پی این تجربیات و شناخت های گسترده .. بیدار کردن تاریک ترین و خاموش ترین و پنهان ترین زوایای درون .. نمی دانید که چه دلهره و لذت و ارزشی دارد .. قبلاْ و در جاهای دیگر هم ازش گفته ام ولی همیشه مثل الان کلی و سر بسته بوده .. امید آنکه در آینده ای نزدیک بیشتر و دقیقتر از آن بگویم که فلسفه ی زندگی من است ! در هر صورت ، پر حرفی کردم که اشاره کنم به یکی از این تجربه های حسی عجیبم که حول مفهوم خواب می گردد . موضوعی که درگیر خرافات زیادی بوده و هست متأسفانه . تعبیر خواب فروید را نخواندم و بحثی ازین دست نخواهم داشت که این وبلاگ جایش نیست ! فقط به چند خواب متفاوت فعلاْ اشاره خواهم داشت:

۱ - تا به حال شده بر روی آب راه بروید ؟ یا در هوا ؟ من چندین بار این خواب رو دیدم و جداْ از توصیف لذت و شگفتی این تجربه که هرگز به تجربه و ملموسات انسان درنیامده ناتوانم . حسی بکر و دلهره آور و لذت بخش .. رهایی و آزادی به تمام معنا .. راه رفتن بر آب !! در هوا پرواز کردن تنها به وسیله ی خود بدن بدون هیچ عامل مزاحم و کمکی !!

۲ - خواب های ترسناک کودکی به کنار .. تابحال باید شده باشد که یک قسمت خوابهایتان تکراری شود ! نه ؟ یک مکان ، خونه ! دقیقاْ عین همان . یا اتفاق ، دیالوگ و فرآیندی عیناْ تکرار شود .

۳ - و اما یکی از ترسناک ترین خوابهای دو سه ساله ی اخیر من که برایم به غایت عجیب و ناشناخته ست . آن هم حدوداْ سه بار اتفاق افتاده . یکیش یادم نیست . یکیش بر می گرده به دورانی که در بحران و تزلزل اعتقادی به سر می بردم . که شب به ماه کامل خیره شده بودم و با خدا ( !! ) حرف می زدم و گلایه و برخلاف همیشه فحش و ... !! کلی ترس برم داشته بود . شبش خواب عجیبی دیدم . در یک اتاق خالی بودم که ناگهان افتادم زمین ! و یک نیروی ناشناخته با قدرت منو از پشت می کشید . با ترس شدید تسلیم محض شده بودم و احساس می کردم قدرت خداست ! برای اثبات خودش !! با چه ترسی بیدار شدم و البته نمازی که صبح من ساده لوح خواندم و ... !! شما گیر ندین بچه بودم . نمی فهمیدم ! یادش بخیر !

ولی این خواب چند هفته پیش به نوعی دیگر تکرار شد . باز هم در همان فضای سرد و خالی و خاکستری بودم ! با نور ملایم زرد که باز هم به طور غافلگیرانه ای این نیرو منو از پشت ( دقیقاْ پشت شونه ها تا یک وجب پایینتر ) به سمت دیوار می کشید . یادمه می خواستم داد بزنم ! ولی نمی تونستم . احساس کردم الانه که آنچنان بخورم به دیوار که متلاشی بشم . هیچ کاری هم از دستم بر نمی اومد . که یک دفعه وایستاد و منو همونطور از پشت کشید بالا و بین زمین و آسمان معلق موندم و به طور بی اختیار خرناسه و ناله ی ترسناک و خفیف و خفه ای از دهن و گلوم بیرون می اومد . ترسناک تر از هر صحنه ای که شاید دیده بودم . چشمهام داشت از حدقه بیرون می زد که از خواب پا شدم . نفس نفس می زدم . دور و برم رو نگاه کردم .. همه خواب بودن .. پنجره باز .. سکوت .. گذر اتفاقی ماشینی از مدرس ! چه لحظه ای بود .. ترس رو هنوز کامل در وجودم احساس می کردم . خوشم اومد .. رفتم زیر پتو قایم شدم و سعی می کردم جزئیات بیشتری ازش رو به یاد بیارم و به ذهن بسپارم ! خلاصه اگه کسی تجربه ی مشترکی داشته یا چیزی می دونه بهم بگه .

۴ - این رو هم فکر می کنم شما هم بدونید که در خواب نمیشه دوید به خصوص که دنبالت کرده باشند . همیشه وقتی کسی دنبالمه و با ترس در حال فرارم یا اینکه خودم دنبال کسی هستم نمی تونم بدوم در خواب و ناگزیر همیشه در خواب از ترفند قلت زدن بر سطح خیابان ( در خواب ) استفاده می کنم که جالب اینکه جواب میده حتی از لحاظ سرعتی ! باز هم چرا ؟

خوابهای زیادی هست که سعی می کنم از این به بعد مرتب شون کنم و اگر نکته ی جالب و متفاوتی داشت بنویسم . ولی تجربه ی این حس ها که خیلی هاشون رو از موسیقی می گیرم و خیلی ها رو از تصویرها و اتفاقات و تجربه های ذهنی و خیالی و یه سری رو هم از روی عملگرایی های خاص خودم رو خیلی دوست دارم و برام بسیار مهم و با ارزشند .

 

سرخوشی

سرم رو گذاشتم رو دستهام که به صندلی جلویی تکیه دادمشون ! از پنجره باد خنک و دلچسبی میاد . هوا داره کم کم گرم میشه . کیف و کتابم روی پاهامه . عاشق اتوبوسهای خلوت و مسیرهای کم ترافیکم . به جز چند تا صندلی که در اشغال چند پیرمرد که آفتاب گرفتن و چند زن و پیرزن که از ورزش یا خرید برگشتن بقیه صندلی ها خالیه . چشمهامو روی هم میزارم . با وعده دادن یک نخ سیگار در پارک ، زیر سایه ی درخت لذت و سرخوشی ام رو دو چندان می کنم !! سبکم و آزاد و خوشحال . برای اولین بار بی دلیل ! احساس خوشبختی می کنم ! از لای پلکهام به درختان سبز و ساختمان های شیک و بلند نگاه می کنم و به هوای تمیزتر بالای شهر تهران ! خوشحالم .

چه خوبه که هر وقت می خوام میرم سر کار و هر وقت می خوام میام و به خودم می پردازم ! هر کتابی رو که خوشم نیاد ول می کنم و یکی دیگه رو شروع می کنم و هر کدوم رو که بیشتر دوس دارم بیشتر می خونم . حس خوشی و آزادی بهم میده . رخوت و سستی مطبوع سر ظهر بعد از یک صبحانه ی دیر وقت دلچسب .. حسی که مدتها بود نداشتم . آرامش و سکون و خلسه ی دلچسب ، بدون درگیری و دغدغه ی ذهنی ! جداْ یادم نمیاد آخرین بار این حس رو کی داشتم ؟ سالها پیش بود! تمرین ذهنی خوبی بود برای بیرون راندن افکار مزاحم و آزارنده .