نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

دیوانه ای از قفس پرید !

۱- به این نتیجه رسیدم که وقتی گناه جلوه ی فاجعه رو به خودش می گیره یعنی اونقدر حد و مرز اتفاق گسترده و فراتر از باور و تحمل عموم میشه در مجازاتش تخفیف حاصل میشه ! یعنی جلب ترحم میشه یا مسأله ی دیگری دخیله ؟ هر چند، نوع اون تخطی و گناه در وقوع این لغزش ! به نظرم مؤثره !

 ۲- یک نکته ی بسیار جالب و قابل توجهی که این مدت بهش رسیدم اینه که تا اونجایی که یادم میاد در خوابهام هرگاه مفهوم یا تصویری از خونه وجود داشته اون خونه بلا استثناء خونه کودکی هام ، خونه پدری ، خونه شهسوار بوده ! موردی رو یادم نمیاد که در خونه ی دیگری سکونت یا زندگی رو در خواب تجربه کرده باشم. وقتی جالبتر میشه که به تعدد منازلی که در ۷ سال اخیر حداقل یک سال در اونها زندگی کردم نگاه می کنم و اینکه هیچ کدومشون حضوری در خوابهایم نداشتند!!

۳- وقتی هر چی سر جای خودشه رنج می برم ! به هر چی نگاه می کنم هزار بار دیده شده ، درست سر جای خودش ! با نقش و وظیفه و رفتار همیشگیش ! از این بیزارم ! همه چی جویده شده ست ! از این اجبار و تکرار همیشه می ترسیدم و منزجر بودم .. تصویر اگر حرکت نکنه که قاب عکسه ! و اطرافم پر از قاب عکس شده ! آدم اگر تغییر نکنه و غافلگیرت نکنه که مجسمه ست ! نهایتش رباته !

فرار از این تهوع ناشی از اجبار قورت دادن جویده ها باز میل فرار رو زنده کرده ! شهسوار ۸۰ رو یادم میندازه ! ناچارم در شعاع های کوچکتر زنجیر پاره کنم ! دیگه این تصاویر تکراری ، آدم های قابل پیش بینی ، محیط های آشنا ، چهره هایی که از حفظ بلدم نقاشی شون کنم ، تکرار تماس های پاک نشدنی شرطی بی هیجان که از فرط تکرار و سرزنش خشم رو به خودزنی بدل کردند آزارم میدن ! مسیر های تکراری صبح و عصر ! مغازه های آشنا ، صداهای ناموزون همه سویه ، آرزوها و خواسته ها و گریزهای همیشه گی برآمده از تیکه های آشنا ... نه این پازل با این قطعه های تکراری هر کاریش کنی نه رنگ و حسش عوض میشه نه تصویر دیگه ای بهت میده و نه از قاب تعریف شده ی آشنای تکراریش هر چه زور بزنی بزرگتر میشه !!

بازی تکراری با وسایل آبستنی ! این بار نمیشه ! مدتیه که نمیشه ! چطوره سزارینش کنم ؟ 

به ۱۵ ماه دیگه فکر می کنم و یه کار بزرگ در یک شهر آشنا ! و بعد به یک مرز ! به یک حسی که مدتیه دنبالشم ... دنبال یک سیل هستم که به یه جای ناشناخته ببردم !

دوست دارم در یک زمان طولانی هر صبح که پا میشم اطرافم رو نگاه می کنم نشناسم ! کاری که صبح باید بکنم معلوم نباشه ! هیچ کار و وظیفه ی از پیش تعیین شده ای نباشه ! دوس دارم صبح که پا میشم دیوارها ، اتاق ها ، خونه ها و آدمها متفاوت باشند ! ندیده باشم شون و فکر می کنم میرسم به این تجربه ! از این دیوونه خونه ی اختگان مغرور فرار می کنم !

تلخ چون قرابه ی زهری ...

 

پاهام سست شد وقتی اس ام اس رو خوندم . نشستم روی زمین ! قرص برنج ! سوم ! بادهای سرد مسموم ! صدای زوزه هاشون باز توی گوشم پیچیدن ! اینبار این ناقوس زنجیر رنج مقدر تو رو پاره کرد و حسرت نگاه خیره به چشمانت و تکرار یک جمله رو به دلم گذاشت!! یک سپاس و یک خواهش و یک آرزو ! یک راز و یک قصه .. برای همیشه توی دلم موندن !

میدون هفت تیر .. سه گانه ! چادر چاق ! صمیمی همچون زنبیل قرمز ! کتونی که به چادر نمیاد ! پیچ علامه ! A Simple Mistake ... شب بود!

طعم پرتقال و کراک و رطوبت ... پشت همون در آبی زنگار زده چقدر به انتظار نشستی؟ نه قرص ها جواب دادن و نه مخدرات مذهب و ذکر و انتظار و نماز و نه حتی تریاک شوهر ! که داغ و درد مشت هایش ، فشار و هول از دست دادن آخرین دلخوشی و پناه اون هم در آخرین گامهای این مسیر سراسر ننگ و نکبت و ترس و فرار و زندان و طعنه رو بتونی تحمل کنی! بیشتر از اونی بود که بخوای فردا رو هم به انتظار اون خیال بیدار شی ! تنها خوشحالیم از اینه که تاب نیاوردی و تحمل نکردی ... * توی احمق که باز کاسه ی زهر نوشیدی و تقصیر منه که کاسه ام خالیه! گناه و اتهام من .. آرزوی دیرینه من .. داری جا پای اون میزاری ! تصویرها مال خودمه چون یادمه که چه شبیه بود فقط اتاق تو سردتر بود ! ترس جدایی بود ؟ درد تو بود ؟ یا چیزی که هرگز بهم نگفتی ؟!

من دارم رشد و شکل گیری یک هول رو می بینم ! یک گناه رو می بینم ! لحظه به لحظه و گام به گام .. و به تلخی روزهای آینده ش ، قصه ی محزون و تلخ زندگی یک دزد .. یک معتاد .. یک قاتل .. یک فاحشه فکر می کنم. من لحظه به لحظه ی شکل گیری این رفتارها و آینده ها رو به چشم دیدم و روزی فریادش خواهم زد! این نا اهلان(به تعبیر شما ، که من می گویم اسپارتاکوس ها ! همان هایی که برده گی و اخته گی را تاب نیاوردند!) زاده ی شرایط نابرابر اجتماعند و محیط های نابسامان و متلاطم خانوادگی که با قطعیت برایتان اثبات خواهم کرد که باز هم متأثر از فشارها و بیماری های اجتماعیست .. و هنوز تلخی اون صحنه از یادم نرفته که یک دزد رو چه تحقیر آمیز و بی رحمانه کتک می زدند و من به اشک های پر درد و خاموشش، کودکانه خیره مانده بودم ! حال که بزرگتر شدم و قویتر شدم !! هنوز آرزوی تکرار اون روز و اون اتفاق رو تمنا می کنم تا خشمم رو بر این جماعت احمق کثافت تنگ نظر خالی کنم که هیچ گاه و هیچ جا وجه اشتراکی باهاشون نداشتم! مایه های درد و رنج هر روز و شب من ! این روزها قضاوت آسان ترین کار شده برای مردم !

 

 

زن شهر برنج .. هرگز رنجت رو نشنیدم و ندیدم .. تشنه ی شنیدم ! از روزها و لحظه های طاقت گریزش بگو که چنین سیراب شدنی را خود آزارانه طالبم .. در این روزهای چرک تاب چندش آور .. منزجر از دیدارهای کلیشه ای تصنعی با آدمهای آراسته ی خندان مهوع! صد من دلخوشی و دغدغه ها و آرزوهایشان به پشیزی نمی ارزد ! باز هم نفرتم رو از این جماعت نمی تونم پنهان کنم ! تازه حیف از سرکوب !!

من رو برگردون به اون خیابون و اون شهر و اون روزها .. اون اشتباه .. اون اشتباه کوچک .. اگر اون سئوال نبود ، اگر جای دو کلمه در لحظه ای از سالهای پیش عوض میشد من می فهمم که چطور کل مسیر یک زندگی عوض میشد .. منی که به قدرت کلمات و به نقش منقلب کننده و دگرگون کننده ی ثانیه ها و لحظه ها و اتفاقات کوچک در زندگی رسیدم و ایمان دارم !

**نمی دونم که هنوز نفرتم رو در چشمانم می تونی بخونی و نمی دونم می تونی حدس بزنی که چطور در انتظار و کمین نیرو ، بهانه یا لحظه ای هستم برای یک انتقام ! که زندگی یک انسان رو نابود کردی ... روزی این کار رو خواهم کرد . قسم می خورم !