نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

حماسه

تو وبلاگ شیدرخ عزیزم متنی رو خوندم که اونقدر برام زیبا بود و سرشار از حرفها و پیامهای نگفته ، از حقایق خود رسیده ی ما که به زیبایی به قلم آورده . برایم همه چیز دارد . بغض ، خاطره ، اشک شوق و هزار حس و حال شخصی که تنها خودش می داند و من . کلمه ای ندارم برای قدردانی و سپاس از این فرشته ی نجات بی رقیب و فراموش نشدنی من ! مهمترین نقطه ی عطف زندگیم ...

شعر از قصه ی ما خالی نیست / عشق ما چون شعر نو تازه ایست / صدای یک زاغ سیاه / غار غار غار/ در سپیدای صبحی زیبا / در کنار هم ، من ، تو / عشق ما بلبل بهشتی را برای سرایندگی بر فراز شاخه های باغی بهاری نمی خواهد / چون بهشت ما در باغ پاییز زده زیباتر است / و صدای زاغ سیاه بر شاخسار درختان آرامش بخش تر و دل نواز تر / آخر عشق ما به دور از هر پیوند آسمانیست/ ما عشق را در آغوش هم یافتیم / دستهای ما با نوازش هم آن را لمس کردند / در شعر عشق ما صحبت از دستی آسمانی نیست / شعر عشق ما را اتفاقی زمینی سرود / نه پیوند دهنده ای آسمانی / ما رو به آسمان پایداری عشقمان را نطلبیدیم / شیرینیها و تلخیهایش را باور کردیم / و سبک نویی از عشق را آفریدیم / عشقی که نه سرشار از یاس است نه سرشار از جنون / بلکه سرشار از حقیقت است / ما برای زنده نگه داشتن عشق خود / در کنار هم بودن را تمنا نکردیم و دعاهای شبانه ای نخواندیم/ ما حتی دوری را برای زنده نگه داشتن عشق پذیرفتیم/ و برای جاودانگیش جدایی را نیز شیرین دانستیم / پایانی برایش ننوشتیم / چون اتفاقی می تواند پایان را تغییر دهد/ آزادی بود زیبایی عشق ما / شعر عشق ما زیبا بود/ موسیقی عشق ما روح نواز /متن عشق ما پر مفهومترین متنها / معنای عشق ما معنای حقیقی عشق / چون مرز باورها و تقلید را شکاندیم / چون منع ها را نابود کردیم و با هم به گستاخیمان خندیدیم / چون آزادانه پر گرفتیم و پای را از بندها رهاندیم/ چون هم را برای خود نخواستیم تنها خواستیم سکوی پرتاب همدیگر باشیم / امروز ما به نگرانی اتفاقات نابودگر فردا نمی گذرد / امروز ما به تلاش برای ساختن لحظه هایی زیبا و برجا گذاشتن خاطراتی قشنگ می گذرد/ در عشق ما نگرانی نیست چون حقیقت زندگی را باور داریم / تغییر تغییر تغییر

تصویر ذهنی ۰۲

یه تصویری که چند روز پیش چندین دقیقه منو محو خودش و جزئیاتش کرده بود تصویر یک سردخانه بود ! از تصویر سازی های ناخواسته و غیر قابل کنترل ذهنم و پرداختن شدید و افراطی به جزئیاتش قبلاْ گفتم . این بار میخکوب جزئیات گیر افتادن در یک سردخونه شدم . محو شدم . یک آن چنان درگیر فضای ذهنیم شدم که احساس کردم دارم یخ می زنم !! کارهایی که خواهم کرد . مقاومت ها و ... حرف زیادی نمیشه ازش زد مگر واکاوی های چندباره برای یافتن ریشه های مشترک این تصاویر ناخواسته ی ذهنی ام .

و دوباره روزهای تکرار ، دلزدگی ، خسته گی ... از بس گفتم و ازش ناله کردم که هم حالم بهم می خوره بازم بگم و هم خجالت می کشم از اینهمه گفتن !! فرشته ی پاک من هم که سرما خورده !! تنفر و انزجار از کار ! حلقه های اطراف حداقل یک دورشون رو زدند !!

چندی پیش فیلم Damage رو دیدم . حضور ژولیت بینوش به تنهایی کافی بود تا فیلم زیبا باشه . صحنه ها و حرفهای قابل توجه و زیبایی داشت ( حداقل برای من ) همان پیامی که از گرگ بیابان آغاز شد !! زیبا ، سرکش ، عمیق و بی نهایت ! اون چیزی که در آخر فیلم برایم جالب و قابل ارتباط برقرار کردن و نهایتاً تحسین کاراکتر مرد فیلم شد اعتبار بخشیدن و و ارزش قائل شدن و سرکوب نکردن !! میل و غریزه ای بنیادین بود و در آخر تفوق و برتری این میل زیبا و ذاتی بر قراردادها و کلیشه های زندگی تهوع آور و خسته کننده ی اجتماعی !! جلسات بین المللی و سمت وزارت مثل خیلی ها برای او عامل پوشاندن ضعف ها و ترمیم زخمها و بحرانهای درونی اش نشد و اعتقاد امروز من بر اینست که چه بسیار مردمی که گله وار به دنبال مفاهیم قراردادی و ساختگی و پوچ و بی ریشه در درون انسان ، می دوند و عمرشان را تباه می کنند در حالیکه در همین حوالی ! پر است از دلهره ها ، هیجان ها ، تجربه ها ، حس ها و ادراکات عمیق و ناب و بکر ! لعنت به جامعه ی بسته و دگم و متحجری که مجال لحظه ای آزاد اندیشی در این باب و در این وادی را نمی دهد تا چه برسد به کشف و خلق و تجربه اش و این یعنی محرومیت من ! از لذت ها و تجربه های زیاد و محکومیتم به تنفس کردن و زیستن در فضای چهار دیواری خشت به خشت بالا رفته ! از فهم اکثریت جامعه ام ! و چه رنجبار ...

در ادامه ی این بحث اشاره ای تیتر وار می کنم به کشف جدیدی که این چند روز در تمایلات و گرایشات درونی ام داشتم . کشفی دلهره آور که در راستای پروسه ی تابو شکنی و فعال کردن های هرچند غیر تخصصی ولی خود ساخته ی ناخودآگاه به دست آمد . وقتی فهمیدمش باورم نمیشد . عین معادله ای که همه ی تجربه ها و حالات و عقاید و سلیقه های تا به دیروز متضاد و متعارض رو که سرگیجه ای مأیوسانه در من ایجاد کرده بود در خود می گنجاند و رسیدن به ریشه و اصل به شدت سرکوب شده و نهی شده اش برایم موجد حس زیبا و پاک و ناب آزادی و سرخوشی ناشی از خودکاوی و خودسازی کم نظیرش شد .

نوار مغزی : مواظبت ! سیاوووش ! ورق بیار ! ... بشم من ! پلکان ، آشپزخونه ! عصار ... شهر فرشتگان ... روانی ! مبل ! گوشه و کنار ! جنون ... فرودگاه ! تو خواننده داری ! محکومی به سانسور ! کمتر بگو !

هذیان

تنهایی هولناک مکرر

مارپیچ بی انتهای جاده

...

ناگاه خود را در حلقه ی تن های عریانی می بینم که ناخن بر صورت می کشند

و ضجه کنان حلقه را بر من تنگ تر می کنند

فریاد بی صدایم ناتوانی ام را چون حکمی قاطع و بی تخفیف اعلام می کند

شکنجه ام را التیام تن سوخته شان می خواهند ؟

صدایی از آسمان می آید :

نگهبان بهشت فراری شده

خدایت بی عصمت شده !!

رسوایی بزرگ

حلقه به دور تنم می چسبد

گلویم را می فشارد

به چهره های خونین شان خیره می شوم

تنگ تر می شود

دیگر تنها آسمان تیره را می بینم

مقاومت بیهوده است ...

به درونم می خزند !

من دیگر آلوده شده ام

من هبوط کرده ام !

بغض فرشته ام ترکید

تو می دانی پاکیم را به چه باختم!

زنی جیغ می کشد

حکم ، تخفیف می خورد!

وحشت در بیداری به جای شکنجه ی خواب

عرق کرده ام

از سرما می لرزم

زن دعا می کند

دختر ملتمسانه ضجّه می زند

چشمان از وحشت و درد گرد شده ی مرد به جاده ی مارپیچ سیاه خیره است

خواب رسوایی گناهکاران است !

 مردم خوابند .. نه خودشان را به خواب زده اند

......

 

 

 

هیچ وقت شاعر نمیشم . همیشه مزخرف گفتم .. جداْ نیمکره ی چپ من خیلی فعاله و اصلاْ راست انگار فعالیتی نداره !! کلمات بی تفکر و فی البداهه ای بود که در شبی بارانی در جاده کندوان ، ساعت ۲ صبح در اتوبوس نوشتم . شبی سیاه و فراموش نشدنی .. شبی که آزمون دیگری بود برایم . خوشحالم که سر بلند بیرون آمدم . از میان ۴۰ نفر مسافر تنها من به کمک مرد در حال مرگ شتافتم . جریانش مفصله . شاید بعدها گفتم . ضربه ای سنگین که به نظرم در تراش خوردن روح و شخصیتم تأثیر زیادی داشت !

انعکاس !

چند روز پیش یک اس-ام-اس از یکی از رفقای خوبم بهم رسید که اونقدر برام جالب بود که گفتم بذارم تو بلاگ شما هم بخونید . از رفیق شاعرم که اتمام زود هنگام مهلت دانشگاه من ، مجال آشنایی بیشتر با دنیای شاعرانه اش را به من نداد . و اما اون اس-ام-اس که متأسفانه هر چه گشتم عکس درخوری براش پیدا نکردم :

توی مترو یه دختر روبروی من نشسته بود . مشکلی براش پیش اومده بود . پر از رنج و غصه بود . به چند نفر زنگ زد و بعد شروع کرد به اس-ام-اس زدن . نور آفتاب به گوشی می خورد و روی سقف منعکس میشد . دورتر ، تو زاویه دید من یه دختر یکی-دو ساله به نور روی سقف نگاه می کرد و بلند بلند می خندید ! این تصویر برای من تجسم زندگی بود !

زیباست ! نه ؟ مرسی بهاره ی عزیز .