نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

هذیان

تنهایی هولناک مکرر

مارپیچ بی انتهای جاده

...

ناگاه خود را در حلقه ی تن های عریانی می بینم که ناخن بر صورت می کشند

و ضجه کنان حلقه را بر من تنگ تر می کنند

فریاد بی صدایم ناتوانی ام را چون حکمی قاطع و بی تخفیف اعلام می کند

شکنجه ام را التیام تن سوخته شان می خواهند ؟

صدایی از آسمان می آید :

نگهبان بهشت فراری شده

خدایت بی عصمت شده !!

رسوایی بزرگ

حلقه به دور تنم می چسبد

گلویم را می فشارد

به چهره های خونین شان خیره می شوم

تنگ تر می شود

دیگر تنها آسمان تیره را می بینم

مقاومت بیهوده است ...

به درونم می خزند !

من دیگر آلوده شده ام

من هبوط کرده ام !

بغض فرشته ام ترکید

تو می دانی پاکیم را به چه باختم!

زنی جیغ می کشد

حکم ، تخفیف می خورد!

وحشت در بیداری به جای شکنجه ی خواب

عرق کرده ام

از سرما می لرزم

زن دعا می کند

دختر ملتمسانه ضجّه می زند

چشمان از وحشت و درد گرد شده ی مرد به جاده ی مارپیچ سیاه خیره است

خواب رسوایی گناهکاران است !

 مردم خوابند .. نه خودشان را به خواب زده اند

......

 

 

 

هیچ وقت شاعر نمیشم . همیشه مزخرف گفتم .. جداْ نیمکره ی چپ من خیلی فعاله و اصلاْ راست انگار فعالیتی نداره !! کلمات بی تفکر و فی البداهه ای بود که در شبی بارانی در جاده کندوان ، ساعت ۲ صبح در اتوبوس نوشتم . شبی سیاه و فراموش نشدنی .. شبی که آزمون دیگری بود برایم . خوشحالم که سر بلند بیرون آمدم . از میان ۴۰ نفر مسافر تنها من به کمک مرد در حال مرگ شتافتم . جریانش مفصله . شاید بعدها گفتم . ضربه ای سنگین که به نظرم در تراش خوردن روح و شخصیتم تأثیر زیادی داشت !

نظرات 6 + ارسال نظر
شهرزاد 1385,11,12 ساعت 01:47 ق.ظ

همی جور الکی ....

**..ونوس..** 1385,11,12 ساعت 12:37 ب.ظ http://www.venouse.blogfa.com

¤**¤•.•¤**¤•.•¤**¤•.•¤**¤

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.



می کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند زمن آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم ها.



فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

¤**¤•.•¤**¤•.•¤**¤•.•¤**¤

ناشناس 1385,11,12 ساعت 10:38 ب.ظ

خیلی مشتاقم ماجراش رو بدونم
لطفا هر چه زودتر بنویس ...

سلام سیا
تو هیچ وقت شاعر خوبی نمی شی ولی می تونی رمان نویس یا فیلمساز خوبی بشی

سلام رفیق چه طوری

چه قدر هم قطار هات بی بخار بودن که کمک نکردن
ولی داش تو بین اونا این قدر وجود داشتی که آره...
به ما هم سری بزن اخبی

عزت زیاد فعلا

مجید 1385,11,19 ساعت 05:20 ب.ظ http://http://www.shabgerye.blogfa.com/

اگه تو شاعر نمیشی پس ما ول معتلیم دیگه...
وای خدای من چه روزهای پر اضطرابی...نمیدونم چیکار کنم...میترسم بازم فرست رو از دست بدم...
کاش بودی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد