نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

پشت بام خانه پدری

دست نوشته ی پر خاطره ای از گذشته هایی دور ... !

 

 

پله های آهنی سرد .. سوزش هول انگیز کف پا .. ترس کهنه ی نه چندان دور  ِ تاریکی ِ پشت بام ِ خانه ی پدری .. تِق ! گردش سریع چشم ! آرامش موقتی ، فضای نمور و سنگین ِ سرد .. میز ِ بزرگ و سیاه .. آباژور فلزی قرمز و کهنه ی سر به زیر ! با اون سیم بلند و دو تکّه ش .. شاهد و ناظر اولین تکاپوها و دلهره های ناشناخته و غریب ِ بلوغ ِ من .. ولع ِ شهوت آلود غریزه ای نهفته – غریبه ، جستجوگر در لابلای خطوط برگه های جدا شده از سالنامه ی 78 آغشته به بوی تنی محصور در پشت نرده های اولین پنجره ی جوانی ام ! اولین بوسه ی گرم پنهانی در تاریکی پر دلهره ی کوچه ی گِلی ِ شهسوار محل ! دوچرخه کرسی نامه بر ! همپای پرسه های شبانه ، ولگرد کوچه ها .. پرده ی سفید ، درب آهنی .. ترس و دلهره بود یا شهوت سرکش و زود طغیان کرده ی پر دردت در پس ِ سالها اسارت بی چون و چرای سنّت که با فشردن وحشی انگشتانم در نخستین تماس ممنوع ...

-          پس کجا رفتی عارف ؟!

با نهیب مادرم از سیاه چاله ی خاطرات بیرون میام ...

-          اینجام ،  گفتی کجاست ؟ دم ِ پنجره  ؟

-          آره بردار بیا پایین اتاق سرد شد !

-          اومدم ، تو برو تو  ...

به سمت پنجره میرم .. پشت بام چوبی و همیشه سرد و تاریک ِ خانه ی پدری .. پنجره رو باز می کنم .. هوای سرد و نمناک به صورتم می خوره ، چشمهام رو می بندم و یه نفس عمیق می کشم .. لرزه ای به تنم می افته .. شهری خاموش و خفته در زیر صدای غم بار و یأس آلود باران .. انعکاس آشنای نور ِ تیر چراغ برق بر آسفالت خیس خیابان .. باز هم سنگینی فضای شهسوار و هجوم ِ حجم زیاد خاطرات گذشته داره مچاله ام می کنه .. لرزش و سستی زانوهایم رو هنوز با دیدن عابری از دور احساس می کنم .. یه جور دلشوره ، انتظار ، لذت توأم با ترس .. عابری گنگ و ناشناس خودش رو توی بارونی کوچکش قایم کرده و زیر نم نم بارون بدو داره به سمت انتهای خیابون میره .. خیابون کشاورز .. و دیگر هیچ ! ... خونه های آشنا ، نورهای زرد و سفید از پنجره اتاقهای همسایه یادآور تنهایی حزن آلود ِ شب های ِ ...

-          چی شد پس ؟ چرا نمیای ؟ داری چکار می کنی ؟

-          اومدم ...

یه دور ، دور خودم می چرخم ، خوب به اطراف نگاه می کنم دستم رو روی لمبه میزارم و حرکت می کنم .. چوبهای زیر پام با اون صدای همیشگی شون غژ و غژ می کنند .. به سمت کلید میرم و به نور زرد و ضعیف لامپ خیره میشم ، بغضی تو گلومه .. همه جا تاریک میشه .. از دور به پنجره نگاه می کنم ، نبستمش ! .. و بارون همچنان آروم و پیوسته می باره ... .

 

نظرات 1 + ارسال نظر

وقتی اولین جرعه رو سر می کشی مایع خنک یواش یواش از گلوت پایین میره ... تمام تنت یخ می کنه ... رو پیشونیت پر میشه از قطره های سرد عرق ... چشمات از ترس ... از دلهره ... از تنفر قرمزه قرمزه ... تن خسته تو توی مبل می ندازی ... حتی زحمت در آوردن لباس هات و هم به خودت نمی دی ... مزه ی گس او لعنتی هنوز تو دهنته ... مثل قرص کدئین مثل آنتی هیستامین می مونه ... تمام وجودت و کرخ می کنه ... اما هنوز درد تو وجودته ... هنوز حسش می کنی ... دلت می خواست بلند می شدی ... توی هوای سرد زمستون ... تو اون برف میرفتی پای یه دکه ی روزنامه فروشی ... یه پنجاه تومنی می ذاشتی روی پیشخون و می گفتی : آقا یه نخ کنت ... اما خسته تر از تمام این حرفایی ... شکسنه تر از اونی که بتونی حرف بزنی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد