۱ - دیروز تو شرکت گفتم : < من بالاخره یه B M V می دزدم > یه لحظه مکث کردم و خنده ام گرفت از مقایسه ی این حرفم با دیروز که می گفتم < خواهم خرید > و امروز که شرایط واقعی و تحمیلی کار رو می بینم و ره صد ساله و ... !
یه عده در اثر شرایط ناعادلانه و ناخواسته ی بیرون خواسته شون رو تغییر میدن و یه عده راه و روش رسیدن به خواسته رو و یه عده هم که به خواب و رؤیا و آرزو پناه می برن ! و ...
۲ - چندی پیش از ساختن یه ترکیب جدید قهقهه ای زدم که حیفم اومد به شما نگم ! ( نمی دونم باید عذرخواهی کنم یا نه !؟ در بند ۳ توضیح میدم ) جمله ی < من دیروز خایمالی شدم >!!! اصطلاح مضحک خایمالی شدن !! این هم از اون گیر دادن به کلماته .. می دونید که چقدر به قدرت و پتانسیل تعجب آور و گاه هراس انگیز کلمات ایمان دارم !! البته این مثال خوبی برای این توصیفم از قدرت کلمات نبود .. به زودی میگم .
۳ - یه سئوال قدیمی و شاید هم تکراری .. میشه بگید چرا نام بردن و توصیف و یا هرگونه استفاده ای از آلات تناسلی مرد و زن ( البته بیشتر در جوامعی مثل ما ) اینقدر زشت و قبیح و دارای منع اخلاقی شدیده ؟ چرا در آزادترین جوامع و در آزادترین پوشش ، اندام جنسی مرد و زن پوشیده میشوند ؟ در حیوانات هم بطور طبیعی اکثراً پوشیده ست .. و چرا در آغاز هم ابتدا این اندام پوشیده شدند ؟ قطعاً تحقیقات گسترده و مفیدی در این زمینه شده است که من سراغ ندارم .. لطفاً اگر اطلاعی دارید راهنمایی ام کنید .. خنده دار اینکه از روی لج و عصبانیت می خواستم تک تک اعضای جنسی زن و مرد را با توصیف نام ببرم تا این سد و مانع احمقانه و به غایت و به غایت و به غایت بی پایه و اساس ( از منظر منطق امروز من ! ) را بشکنم ولی جالب اینکه یک مانع درونی( آموزش ؟ فرهنگ ؟ فشار هنجاری ؟! یا ... ) نمیزاره و جنگ و ور رفتن من با این موانع بطور چندش آوری خنده داره !! آخه چرا ؟ یکی بگه چرا ؟ اندامی که زیباترین و قشنگترین حس و لذت ها رو به انسان هدیه می کنن دارای چنین منع و قبح اخلاقی شدیدند ؟! کسی می دونه ؟
امروز فهمیدم یه اتفاقی برام افتاده !! من دیگه خیلی حس ها رو تجربه نمی کنم .. حس هایی که انگار مال مراحل اولیه احساس و اندیشه ام بوده ! که به خوبی می بینم خیلی ها هنوز و همیشه درگیر آن هستند !
می دونید مثل چیه ؟ من عادت دارم خیلی چیزها رو با بازی مثال می زنم . وقتی یه بازی مثلاْ کامپیوتری جدید رو شروع می کنی به خاطر نا آشنا بودن فضا و ندانستن میزان اثرات ضربه های وارد شده یا امتیازهای به دست آمده و یه سری عوامل دیگه ترس و جذابیت و دلهره و طعم خاصی داره ولی وقتی خوب بهش اشراف پیدا کردی منتظر رفتن به مراحل بالاتر و سخت تری ! و این مراحل تکرار ملال آوری خواهد شد ! این رو تا اینجا داشته باشید . مدتها پیش بود که در راستای مطالعات و تحقیق و اندیشه هایم بر محیط پیرامونم و تمرکز بر مسأله ی شناخت ! تشبیهی به ذهنم رسیده بود که بیشتر در نتیجه ی استیصال من از اعلام و ابراز با قطعیت نظر و عقیده در باب اکثر موضوعات بود !! و آن اینکه زمانی که از یک زاویه ، مثلاْ به طور مستقیم به شیء یا پدیده و اتفاقی می نگرید می توانید با اطمینان خاطر بیشتری توصیفی از ابژه ی مورد نظر ارائه کنید و به سئوالات با خیال جمع تر و یقین بیشتری پاسخ بگویید ولی حال فرض کنید که سوژه ی نگرنده ! به مثابه ی دوربینی با زاویه حرکتی گسترده و پیچیده توانایی چرخش و حرکت به همه ی (اکثر) جوانب شیء مورد مطالعه مان را داشته باشد . اینجاست که من فکر می کنم این جامع نگری و تسلط به ویژگی های متفاوت و گسترده ی یک پدیده ی تا به دیروز ثابت و یکدست و شناخت فرضاْ دماها ، عمق ها ، رنگ ها ، سختی و ترکیب و تجزیه های متفاوت آن پدیده از زاویه های مختلف ناظر را در پاسخگویی و ارائه ی نظر دچار سردرگمی و یا احتیاط می کند !
حال در برداشت و تأثیری آزاد که من از این مقوله داشتم وقتی به روابط و تعاملات بین فردی ام می نگرم می بینم که شاید اگر چند سال پیش بود چه در مواجهه ی عملی و عینی با حالات خاصی از رابطه ها و چه در تصویر سازی های دلخواه همیشگی ام اسیر و درگیر فضای احساسی ( مثبت یا منفی ) بحرانهایی چون آشنایی و جدایی و تنش و دعوا و در کل افت و خیز هایش می شدم ولی مدتی ست که چون [ فکر می کنم ] بر جوانب دیگر و محتمل یک اتفاق کاملاْ اشراف دارم به محض درگیر شدن با حالت غم ، افسردگی ، ترس یا خوشحالی ناشی از حالت خاصی از یک رابطه راههای خروج ، کنترل ، ارزیابی و ارزش گذاری اتفاق در ذهنم تصویر میشن ! و این حالت اجازه ی درگیر شدن کامل و مطلق با اثرات اون حالت خاص رو نمیده چون بهم می فهمونه که این وضعیت رو خودم ایجاد کردم و خودم به آسونی !!! می تونم تغییر بدم اگر بخوام پس مطلق نیست ! البته خیلی جاها هم افسوس می خورم چون باید خیلی درگیر بشم و به مراحل خیلی بالاتری برم تا طعم رو حس کنم !! و البته هست اتفاقی که حس های کهنه ی غبار گرفته رو خاک روبی کرده و هست کسی که خالق تجربه ها و حس های به کمال نو بوده ! دست مریزاد ! ... و این است شیوه ی خودکاوی من ! و زندگی من ! شیره ی زندگی را باید مکید !! قبل از آنکه او شیره ات را بمکد !
چند روز پیش داشتم توی مترو کتاب « دفاع از عقلانیت » مرتضی مردیها رو می خوندم که طی یک فرآیند مسخره و بیشتر ناگهانی تصویری به ذهنم اومد که تلاش در پنهان کردن عکس العملم به این تصویر ذهنی و تفکر بر چرایی ایجاد و چیستی این تصویر سرخوشی و شادی وصف ناپذیری رو درونم ایجاد کرده بود !! جداْ ترشح تک تک هورمونهای سرخوش کننده ی درونم رو حس می کردم ... ! اون تصویر رو اینطور در حاشیه ی کتابم ثبت کردم ! :
تصویر عجیب ! لحظه ی مرگ مردی که فرضاْ خنجری در قلبش فرو رفته و قبل از مرگ و در عین ناتوانی در اوج خلاقیت و ذوق مسخره بازی در می آورد و با خنده ی انگار خفه شده ای که مجال شکفتن یا شلیک شدن نداشته تمام می کند ... !! خنده ی پر از بهت و تعجب ِ من ِ ناظر از این لحظه حسی ست که تا به حال تجربه و لمس نکرده بودم !!
در نگاه بعدی به این نوشته دو نکته برایم جلب توجه کرد . حضور انکار ناپذیر و همیشگی تصویر مرگ !! که قبلا! گفته بودم و در آینده بیشتر خواهم گفت از این مهمان ناخوانده ی تا دیروز آزارنده و مونس و همزیست تقریباْ بی آزار امروزی !! سوغات تفرش است غلط نکرده باشم !! و نکته ی دوم یادآوری تصویری از فیلم زیبای لولیتا .. نه اونی که کوپریک ساخته البته . که اون پیرمردی که لولیتا رو اغفال می کنه بعد از خوردن چند تیر به قلب و بدنش به حالت رقص پشت پیانو می شینه و یه قطعه ی زیبا و پر شور و با شکوه می نوازه و شلیک چند تیر دیگر از پا در میاد ! تصویری کاملاً سمبلیک ! و انگار هدفدار ...