بدرود هستی من ...

کتم رو در میارم و خودم رو توی صندلی عقب ول می کنم ، داغم ، چقدر مستی رو به خاطر محو ناخواسته ها و موانع فکری و احساسی ام دوس دارم ، به خاطر از میان برداشتن خود پرورش یافته در شرایط ناخواسته ی اجتماعی ، خود اسیر در ارزش ها .. هنجارها .. احتیاط ها و حتی استدلالات زیاد از حد عقلانی و منطقی .

پنجره رو میدم پایین، موریکونه جای خالی سیگار رو پر می کنه ، گنگی ام با فضای این موسیقی به اوج می رسه ، هر پدیده ای در معنا و شکل اولیه ش برایم رخ می نمایه ! منعی نیست ، حتی اخلاق و قانون هم نیست ! همه چی بکر و نابه ...

و در این محو بی بدیل دوباره تو آغاز می شوی . لولیتا .. لولیتا .. زانوهایت را بغل می کنم ، مچاله می شوم در عطر خاطره ها و لحظه ها .. به تلخی و سردی درد آوار این روزهای پاییز اعتراف می کنم .. فریاد می زنم ... .


کاش بتوانم بغض فریادهای خفته ام را تا ایستگاه قطار نگه دارم ! اما برای اعتراف دیر می شود .. درد در استخوانم ، چیزی نظیر آتش در جانم ... اعتراف می کنم :

هرگز ادعای پاکی و معصومیت نخواهم کرد ... به آنچه که گذشت وقتی می نگرم ...

هرگز داد بی مهری و ادعای سهمی از احساس و عاطفه نخواهم داشت ... آنچه من کردم با تو ...

دریغ از لحظه ای ... درک نکردم .. حست نکردم .. تنها خودم خواندم و سرودم و خندیدم ! نبض نگاه بزرگ و پاکت را به درستی و به تمام نخواندم چرا که از پناهگاه نا ایمنم ترسان بودم ...

مادر ! لعنتم نکن ، نفرینم نکن که من نیز چون شما نیازمند و ناتوان از زیستن آزادم !! زندگی بی مخدر و آرامش بخش جنون است ! دیوانه گی ست ... تو با افیون مذهب و خدا ماندی و تحمل کردی و حکم را اجرا کردی ! من بارم را با مستی و دود می کشم ! قهرمانها و پاکان ، استادان کوری و سرکوبند ...

دیدی راست می گفتم ؟ دیدی تاوان رقصیدن با رسوای ملالت آور را ؟ ناجی بی بدیل من ...

( تا اینجا همون متن نیمه کاره ای بود که می خواستم کاملش کنم ولی وقتی مستی می پره و زمان زیادی از یک متن می گذره نمیشه حسش رو دوباره پیدا کرد ! اون هم امشب ! با این بغض و استرس پنهان و این گیجی و این همه کار مونده ... به انتظار فردا عصب می کشم ! سکوت می کنم و به انتظار می نشینم ... بدرود مادر من ، ناجی من ، شیدرخ زیبا و بی رقیب و بی نظیر من ... تو برو سفر سلامت ... جداْ این آهنگ داریوش با این شعرش که فکر می کنم مال ایرج جنتی عطایی باشه چه زیبا ضعف زبان الکنم رو جبران می کنه ... ببین ! )

ای به داد من رسیده تو روزهای خود شکستن
ای چراغ مهربونی تو
شب‌های وحشت من
ای تبلور حقیقت توی لحظه‌های تردید
تو شب رو از من گرفتی تو
من رو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی برای من تکیه‌گاهی
برای من که غریبم تو رفیقی جون‌پناهی

یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که
دوریت برای من شده عادت
ناجی عاطفه من شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته

اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه
نداره که من رو دادی نشونم

اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم
قدر
اون لحظه نداره که من رو دادی نشونم

وقتی شب، شب سفر بود توی کوچه‌های
وحشت
وقتی همسایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه شب طپش هراس من
بود
وقتی زخم خنجر دوست بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی به تنم مرهم
کشیدی
برام از روشنی گفتی پرده شب رو دریدی


یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری برای من شده عادت

ای طلوع اولین دوست ای رفیق
آخر من
به سلامت سفرت خوش ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه هر جای دنیا
که باشی
اون ور مرز شقایق پشت لحظه‌ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت سپر بلای
من بود
تنها دست تو رفیق دست بی‌ریای من بود

یاور همیشه مؤمن تو برو سفر
سلامت
غم من نخور که دوری برای من شده عادت