چهار راه

دیشب دیر وقت بود حدود ساعت ۱۲:۳۰ - ۱ شب سوار اتوبوس بودم تو خیابون آزادی ، خیلی خسته بودم ، چشمام می سوخت ، از سفر می اومدم و سوار یه اتوبوس نقدی شده بودم ! بعد از پیاده شدن یه سری مسافرها یه صندلی خالی پیدا کرده و گوشه ی پنجره ولو شدم . همینطور لمیده به بیرون نگاه می کردم که در تقاطع نواب صحنه ی عجیبی دیدم ! ساعت حدود ۱ شب بین ماشین ها سر چهار راه نواب یک زن حدود ۵۰ سال ، بلند قد و تقریباْ مرتب بود لباسش و تیپ محترمانه ای داشت . بین ماشین ها قدم می زد و لحظه ای که من رسیدم و دیدمش ماشین های پشت چراغ چهار راه حرکت کرده بودند .. تو دستهاش ۳-۴ شاخه گل رز بود و از همه مهمتر و متفاوت تر اینکه با حرکت آرامی به طرف ماشین هایی که از اطرافش می گذشتند می چرخید و گریه می کرد و با چهره ی زار و شکسته اش چیزی می گفت و گلها رو با حرکت دستش موزون با همون حس تکون می داد ... اول احساس کردم طبیعیه ولی در لحظه ی کوتاهی این برداشتم رو احمقانه دیدم . به ساعت نگاه می کردم . به اینکه چه می گفت ؟ کی بود ؟ اون موقع ! چند تا گل ! آخه چهره و ظاهرش فرق می کرد .. خلاصه تو اون خستگی حسابی ذهنم درگیرش شد .. چشمهامو بستم و با باد پنجره ذهنم شروع به تصویر پردازی کرد تا رسیدم به میدون فردوسی پیاده شدم . بارون اندک و مختصری می بارید ...