افق نو

گاه آنچنان توانی برای زیستن و تجربه های نو و فهم نو از زندگی در خود می بینم که از دستان بسته ام نفرت می کنم و از هر آنچه مرا مقید به چهارچوب و اصول می سازد، اصولی که قالب و مسیر و هدفی خارج از من و از پیش آماده تعیین می کند. از دل اتفاقات پیش بینی نشده و از پیش نشناخته ای که در زندگیم افتاده و مدتی ست که مسیر و چگونگی اش را به ظاهر خود آزارانه، خودم تعیین می کنم به شناخت و فلسفه ی نویی رسیده ام که مرا بیش از پیش از جامعه و هنجار و ارزش هایش دور و منزوی می کند و البته در عین حال بیش از پیش کنجکاو راه های نرفته و گوشه های ندیده و طعم های نچشیده‌ی آن! بگذار این اجبار 2 ساله – شاید آخرین تعظیم به غیر خود! – بگذرد . لذت به تأخیر انداختن زندگی! جابه‌جایی و گاه حذف حلقه ها و سلسله مراتب ارزشی جامعه که همه وظیفه شناسانه و در نهایت بی ذوقی و عبوسی تخطی ناپذیر تکرار و تکرار و تکرارش می کنند!