ارتفاع پست !

(یادش بخیر یکی از متن های قدیمیم ! توی سی دی های خاک گرفته پیداش کردم! چه روزهایی بود!)

سوار آسانسور میشیم ، آسانسور بزرگ آهنی مخصوص حمل مصالح .. هر آن تکونش لرزه ای به بدن آدم میندازه .. کلاه های ایمنی سبز.. بیرون رو هر از گاهی از درز بنای نیمه کاره می بینم ، همینطور داره ارتفاع بیشتر میشه و این رو عدد های روی بدنه ی برج هم تأیید می کنه .. به 300 مترداریم می رسیم  .. بهش نگاه می کنم .. می خنده و داره باهاش صحبت می کنه .. خطوط آشنای چهره ش سرگیجه ام رو بیشتر می کنه .. کاملاً به اون رفته ! ولی تلخ تره !! .. یه تکون محکم می خوریم  ، رسیدیم .. پیاده میشیم .. همه ی تهران زیر پامونه .. خیلی بلنده .. احساس سستی و لرزش دلهره آوری در پاهام احساس می کنم .. یه نفس عمیق می کشم .. چندین بار این صحنه رو تا به حال تصویر و تمرین کرده بودم !! قلبم تیر می کشه .. بازم نگاش می کنم .. نور آفتاب خیلی تنده و چشممون رو می زنه .. همه ی گذشته ها به سرعت به ذهنم میاد .. بغضی گلوم رو می فشاره .. با خودم کلنجار میرم .. صورت مسأله ! حواسم به توضیحات فنی نیست .. سعی می کنم به آینده و تبعاتش فکر نکنم .. دنبال فرصت می گردم .. هیچ حفاظی نداره .. می چرخیم .. می خندیم .. جیغ می کشه ! می ترسه !! شادی کودکانه !! اون هم دلش می خواد که ... ولی ! تا کی ؟ نباید بیش از این فکر کنم وگرنه منصرف میشم .. دستهام می لرزه .. موج خشونت و نفرت ، در درونم همه چیز رو می شوره و از بین می بره .. جنایت !! دستهام توان نداره .. صداش می کنم و میارمش طرف دیگه ی برج  .. دستش رو می گیرم .. سرده و می لرزه ! سرم رو بر می گردونم که چشمهام رو نبینه .. وقتشه .. عجله کن .. ولی نمی تونم .. کمی از گذشته ها براش میگم .. فضاههای سوررئا ل و تخیلی رو براش تصویر می کنم و تا به مزخرف و بی ربط بودن حرفهام پی نبره .. ازش می خوام چشمهاش رو ببنده .. ذهنش رو آزاد بذاره هر چی می خواد ازش بگذره .. از ترس می خنده و میگه " چکار می خوای بکنی عارف ؟! منو نندازی پایین ؟!!! من می ترسم ... " و منو محکم بغل می کنه .. درد ِ سرد و تلخی رو در وجودم احساس می کنم .. حالت تهوع دارم .. نباید وقت رو تلف کنم .. در یه لحظه تصمیمم عوض میشه .. و بدون هیچ فکری به درستی تصمیم جدیدم یقین میارم .. دارن میان طرف ما .. هنوز تو بغلمه ... خب حداقل یه اتفاق بوده .. در ِ گوشش میگم خیلی دوسِت داشتم ... باور کن .. احساس سبکی .. باد .. فشار ...

- بفرمایید نهار حاضره مهندس !! سرم رو میارم بالا ، چشمهام می سوزه .. قاسم آقا مستخدم جدید شرکت بالا سرمه و می خنده .. با سر اشاره می کنم میام .. ظهر شده ..  چه خواب سنگین و غریبی .. کسی توی اتاق نیست .. خستگی شدید و بی خوابی این چند روزخیلی اذیتم می کنه .. چشمهام رو می مالم و یه لیوان آب می خورم .. دوباره برای نهار بفرما می زنند .. بهم میگن قرار بازدید از برج یه هفته عقب افتاده ! .. سر نهار از لابلای صدای خنده هاشون ، زیر نگاههای کنجکاو مدیر ، بی توجه به همشون رگه های اون احساس ِ لعنتی رو دنبال می کنم .. تصاویرش رو دوباره می سازم و مرور و مزه مزه می کنم .. اشتها ندارم .. عذر می خوام و پا میشم .. تعجب و سئوال و نگاهشون رو با چند تعارف رد می کنم و میام به اتاق و در رو می بندم .. پنجره رو باز می کنم و یه لیوان آب سرد می خورم و دوباره روی مبل رها میشم .. پاهام رو دراز می کنم و چشمم رو می بندم .. دنبال خوابم می گردم ! منتظر لمس احساس لحظه ی آخرم ! پلکهام سنگین میشه .. چقدر کار دارم  .