یک خواب

                          

 

هوا ابری و تیره ست ، به نظر میاد آخرهای یه غروب دلگیر ، خیابونی عریض و خاکی با پستی و بلندی های آشنا ، در افق ِ دیدم دیواری همرنگ به کل تصویر به رنگ سفید سیمانی و کوتاه که اون دستش باقی تاریکه ، دارم با یکی قدم می زنم که نمی بینمش! یه لحظه تعداد معدود آدمهایی که در زاویه دیدم هستند هراسان و با دلهره به این سو و آن سو میرن و انگار دنبال پناهگاهی هستند! به آسمان نگاه می کنم که به سرعت تیره میشه و غرشی سهمگین می کنه و من هم با همراهم می دویم زیر یک سایه بون، بدون هیچ کلامی می فهمم که قراره رعد و برق بزنه و ما نباید روی زمینی که تازه می بینم همه جاش خیسه وایستیم ! رنگ صحنه عوض میشه همراه با دلهره و ترس نابی که همراهمه و مثل اون رو هرگز تجربه نکردم با نا امیدی در تاریکی شب به کمک نور لامپ های زرد و کم نور تیر چراغ برق و گاه تک چراغ جلوی مغازه هایی که کرکره شون پایین کشیده شده دنبال قطعه ای زمین خشک می گردم !!