رنج بزرگم در اتاق خواب مچاله شده .. کنج خواب تکرار هر شب تراژدی محکوم به تکرار ! ناقوس فاجعه را از دور دست ها می شنوم .. هیچگاه دست انسان را بدین حد رقت انگیز و شکنجه آور تهی ندیدم ! و از خود نفرت نکردم که ... دو چشم درشت و خیره ! به انتظاری پر سو تر ولی همگون با ننگینه ی قبیله ی ما ! سمبل ، فرار از رسواییست ! مرگ تدریجی سهم تو بود نیز .. به چه جرمی ؟ اشتباه ؟ حادثه ! اتفاق ! ...
خاطره و حضور مکررت بازی نوک چاقوست با خار زیر این ناخن بلند شده ی روانم ! کاش به همان ساده گی عبور نگاه و تنم از کنارتان گذشته بودم ، نه عادت می کنم نه می پذیرم نه توان تغییر دارم ! به دنبال بهانه ی فرار عصب می کشم تا شاید آن تغییر ناگهانی فرا رسد !! |