نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

ماری جوآنا

 

به خنده ای فکر می کنم که انسانی اسیر و درگیر یک فاجعه۱ از خلق یا کشف مفهوم یا تصویری کمیک در سیر امر فاجعه آمیز سر می دهد !!

***********************

به انسانی می اندیشم که در اوج یک فاجعه از خلق یا کشف مفهوم یا تصویری کمیک برای لحظه ای می خندد !!


۱- زمانی که به کمک نام این متن -طی اتفاقی البته- این تصویر به ذهنم اومد، انسانی ( و شاید خودم رو ) داشتم می دیدم که زیر یک شکنجه ی شدید از درد به خودش می پیچه! داشتم توی خیابون قدم می زدم ، یه لحظه سرعت گام هایم کند شد و نمی دونم طی چه فرآیندی محو اون خنده ای شدم که ذهن یک انسان سالم و عاقل ! می تونه زیر شدت درد و فاجعه صحنه ی خنده دار و کمیکی رو خلق یا کشف کنه !! اون صحنه ی شکنجه، بعدش گسترده تر شد و به مواجهه با جسد عزیزی تغییر کرد و ... برای همین کلاْ به فاجعه تغییرش دادم . به این مفهوم از دو زاویه ی بالا نگاه می کنم . می تونستم مثالهایی بزنم تا منظورم رو برسونم ولی به ذهن خواننده می سپارم و نیز اینکه خوب فکر کنید وقتی محال بودن این اتفاق براتون مجسم شد متوجه ی ناب و بکر بودن این ذهن و رفتار و غریب بودنش میشوید !!

نظرات 5 + ارسال نظر
تایماز 1386,08,20 ساعت 11:06 ب.ظ http://www.orfales.blogsky.com

با وبلاگت از طریق پستی که واسه دامون گذاشته بودی آشنا شدم! وبلاگ خوبی داری و حرفات بوی تکرار نداره به نظر من!
گرچه در مورد اون پست نظرات کاملا متفاوتی داریم اما فکر میکنم بشه حرفای مشترکی رد و بدل کرد! من در مورد حرفام آماده بحث هستم.
لینکتو با اجازه ت میذارم بین دوستام تا همیشه دم دست باشی

دامون 1386,08,21 ساعت 03:25 ب.ظ http://damun.blogsky.com

در فاجعه ای که برای خودت رخ میده همیشه میشه جایی برای اون لبخند نیش دار پیدا کرد. کشف یک لحظه به قول خودت کمیک شاید! اما وقتی قراره فاجعه برای عزیزی رخ بده پیدا کردن این لحظه کمیم حداقل برای من غیر ممکنه. اصولا با این نظر مخالفم. جالبه که مجله موفقیت ۲ شماره پیش هم تقریبا یه همچین چیزی رو مطرح کرده بود! لحظه کمیک در هر اتقاف ناخوشایند!!! و حالا تو مطرحش میکنی!! نمی دونم اما... در کل با حرفات موافق نیستم

تایماز 1386,08,23 ساعت 05:08 ق.ظ

ممنون که اومدی و سر زدی! من هم با اینی که گفتی موافقم ( با آرزوی پاینده گی و پوینده گی و آزادی از میراث خواری بی اختیار باورهای منسوخ و و مطرود و بی پایه و اساس گذشته )
اما من هیچ باوری رو بی پایه و اساس نمی دونم! حقایق از نظر من فقط رنگ عوض میکنن. باور ها هم همینطور!
باید اون زمان رو درک کنی تا به بی اساس بودن یا نبودنش پی ببری!
بازم ممنون که بهم سر زدی

دامون 1386,08,25 ساعت 12:07 ق.ظ http://damun.blogsky.com

ممنون از حرفهات که تو این گیر و دار بوی امید میداد. باید بگم که باورهای به ظاهر منطقی و اون خدای تقلبی رو کشتم اما جنازش هنوز روی دستمه و هنوز نه وقت کردم نه جایی پیدا کردم برای خاک کردنشون. بدتر اینکه....بدتر اینکه یه مبارزه جدی رو برای اثبات حقانیت کارام شروع کردم. برای اثبات حقانیت تمام اون چیزایی که توی نوشتم بهشون اشاره کردم. دست گذاشتم رو چیزایی که تو جامعه ما الان ارزشند. انتخاب از نوع دیگه. ارزش از نوع دیگه آرامش از نوع دیگه و اولین مخالفتها رو هم دیدم نه زمزمه مخالفت شاید فریاد اعتراض!!! اما ترسم ریخته! ترس تا جایی نمود داره که هنوز کار رو شروع نکردی. بذار بهم بگن لجباز بذار بهم بگن غیر منطقی (میخوام بری...م رو اون منطقشون!)بذار حتی بهم بگن احساسی (اصلا مگه احساس گناهش اینقدر سنگینه که همیشه محکوم میشه؟) برام مهم نیست. برای اثبات حق بودنم میجنگم. بذار بگن که یاغی شدم که همون آدم همیشگی که میشناختن نیسم. بهتر! منم همینو میخوام! که همون آدم مزخرف همیشگی نباشم. دارم چارچوب میشکنم و از این کار لذت میبرم حتی اگه نزدیکترین کسانم رو ناراحت کنم. می دونی سیاوش امروز این درس بزرگ رو یاد گرفتم ما تا اون جایی حق داریم که چیزی رو بخواییم که مطابق خواست دیگران باشه (خانواده-جامعه) اگه خواستمون یه ذره مخالف اینها شد حتی اگه این خواست هیچ عیب و ایراد به قول خودشون منطقی هم توش نباشه اما در اون حالت ما دیگه حق نداریم . حق دربست با اونهاست. دارم سعی میکنم بگم که این بار دیگه حق با منه و این بار ازش نمی گذرم. خسته شدم از این حمایتهاو خسته شدم از این حرفهای تکراری تو درک نمی کنی تو تجربشو نداری تو نمی تونی. می دونی میخوام سرم به سنگ بخوره. خسته شدم از این هراس که من نباید هیچ وقت اشتباه کنم. میخوام اشتباه کنم!! خسته شدم از کامل بودن از عالی بودن از منطقی بودن از آرامش داشتن از این نظم از این زندگی سگی کذایی آشغال... می خوام زندگیمو خودم بسازم با معیارهای خودم نه با معیارهای این جامعه گندیده و مبارزه علنی رو شروع کردم. مبارزه علیه نزدیکترین کسام که با فقط شروع این کار چه دردناکانه علیهم موضع گرفتن و چه دردناکه شکستن دلایی که میدونی با منطق خودشون فقط خوبی خوشبختی و آسایش تو رو میخوان چه قدر دردناکه...
وایی خدا!! چه قدر نوشتم!! اما خالی شدم. به دوستای خوب و کتابای خوب احتیاج دارم. روی کمکت حساب میکنم

دامون 1386,08,27 ساعت 03:51 ب.ظ http://damun.blogsky.com

سیر تحولی زندگیم خیلی سرعت گرفته و در حقیقت ساعت به ساعت داره همه چی عوض میشه. دوباره نوشتم اون چیزایی رو که حس میکنم و بازم مینویسم. شاید یه مدتی زیاد نتوتم بیام نت فقط برای آپ کردن. خواهشمه حتما به وبلاگم بیایی و نظراتتو بگی. برام خیلی مهم و باارزشند.در ضمن این آدرس میلی منه
m.hoseinpour@gmail..com
به کتاب خوب احتیاج دارم. اگه چیزی مثل یه لیست دم دستت هست برام بنویس
شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد