گاه آنچنان توانی برای زیستن و تجربه های نو و فهم نو از زندگی در خود می بینم که از دستان بسته ام نفرت می کنم و از هر آنچه مرا مقید به چهارچوب و اصول می سازد، اصولی که قالب و مسیر و هدفی خارج از من و از پیش آماده تعیین می کند. از دل اتفاقات پیش بینی نشده و از پیش نشناخته ای که در زندگیم افتاده و مدتی ست که مسیر و چگونگی اش را به ظاهر خود آزارانه، خودم تعیین می کنم به شناخت و فلسفه ی نویی رسیده ام که مرا بیش از پیش از جامعه و هنجار و ارزش هایش دور و منزوی می کند و البته در عین حال بیش از پیش کنجکاو راه های نرفته و گوشه های ندیده و طعم های نچشیدهی آن! بگذار این اجبار 2 ساله – شاید آخرین تعظیم به غیر خود! – بگذرد . لذت به تأخیر انداختن زندگی! جابهجایی و گاه حذف حلقه ها و سلسله مراتب ارزشی جامعه که همه وظیفه شناسانه و در نهایت بی ذوقی و عبوسی تخطی ناپذیر تکرار و تکرار و تکرارش می کنند!
:( امیدوارم زودتر به این آزادی برسی ... هیچ چیزی نمی شه گفت :*
توانی از نو توانی از تو
درست چند دقیقه قبل از خواندن کامنت شما ، اسم وبلاگم رو به Mortelle تغییر دادم! اگر مایل بودید شما هم در قسمت لینک دوستانتان اصلاحش کنید.
thnx
agoraphobia
ممنون از ویرایش لینک... :)
متاسفم که میگم هیچ وقت به طور مطلق به این تعریفی که از آزادی برای خودت کردی نمی رسی. اجبار جزئی از زندگی ماست. برای متولد شدن آزادی انتخاب نداشتیم و برای مردن هم نداریم. بین این دو تا اجبار بزرگ اتفاقهایی که این وسط می افتند کوچک و کم اهمیتند. میدونم که چی میگی و چی میخوای اما....
گاهی وقتها واقعا دلم می خواد از توی این کلاه جادوگری در بیام و جای شعبده باز رو بگیرم. از خرگوش بودن و مدفون شدن تو ته کلاه جادوگر خسته شدم. اما...
اما... راه گریزی از این تکرار نمی بینم
همین
شاید تو واقع بین تر از من بودی که به این اجبار دو ساله تن دادی.من که جوانی را تا اوسط میان سالی برای تعظیم نکردن اجباری از دست دادم اگر چه بیروزی با من بود وعقب نشینی با رقیب. اما به خاطر ان بهترین ایام عمرم را قربانی کردم.
درود بر شما رفیق م...
افتخار بزرگی به من دادید .. بسیار خوشنودم از حضور و نظرات تان ... پاینده باشید .