نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

۳ سیاه پرده

۱-دوباره سر و کله اش بعد از مدتها پیدا شد ! ناگهان هجوم میاره ، مثل همیشه ! موج های سهمگینش منو اون زیر می پیچونه ، سر گیجه ، سر درد ، تهوع ! دست و پا زدنم بی فایده ست .. چاله می کنم  ، با ناخن هام ، سر و صورتم رو با گل های با خون چسبیده به انگشتهام گلی می کنم تا کسی بهم نزدیک نشه ! تا کسی چهره ی مچاله شده ی زشتم رو نبینه ! چقدر آشناست ، تو این یک سال بی سابقه بوده ! همه چیز سوهان اعصاب میشه ، خنده ی همیشه بهترین ، کلمات و حرکات اطرافیان ، آبجو سفارش میدی مثل همیشه ! می بینی یه دلستر ساده ی آشغال میاره ، بهش نگاه می کنی و فکر می کنی که ...

۲-اگر بری دیگران می کشنش ! نمی تونی تصورش رو هم تحمل کنی ، از زجر و آزار دیگران ... ! سر دردت بیشتر میشه .. یعنی دستت رو به احتمال خونش ! آغشته کنی و نذاری که ... ذهن سیال به حرکت در میاد به همه جا سرک می کشه .. آه عروسک های من ! بازیچه های تلخ نیازهای بیمار من ! دلم برایتان می سوزد ! از همه بیزار و متنفر می شوم ، از پدران کلیسایی ، دگم اندیشان مزاحم و احمقی که فهم قرون وسطایی شکنجه آورشان رو در همه جا بهمون تحمیل می کنن ! و پشت ژست ها و تیپ ها و نقش های مختلف قایم میشن ! چطور این حق رو به خودشون میدن ؟ هیچ وجه اشتراکی با محیط بیرونت نمی بینی ، اون هم به اندازه ی تو و گاه بیشتر رنج می بره ! از توی خواننده هم که دست و پایم رو می بندی شاکی ام ! می فهمی ؟ تو باید بخونی و مخاطب باشی ولی نقش تو ، حضور و اثر تو و احتمالاض قضاوت های مشکوکت منو آزار میده ! اوه ، من بیمارم ! بد بیمارم !! 

۳-خواب دیشب دیوونه م کرده . یه خواب ساده ، ولی خیلی طبیعی ، تو خواب دیدم در اتاق خواب از داخل به سختی با دست کوبیده میشه و ما گرم صحبتیم .. بعد از چند بار شنیدیم و من زود پریدم سمت در و بازش کردم دیدم مادر روی زمین افتاده و گلوش رو گرفته ! و سیاه شده !چیزی پریده بود تو گلوش .. هر چه تلاش می کردم کمکش کنم نمی شد ! طبیعی بودن صحنه ، ترس و غصه ی ناشی از اون اتفاق رو به تمام وجودم نشوند و با هول از خواب پا شدم . تصور مرگ مادر اون هم جلوی چشمت و در دستانت .. نمی دونم عذاب وجدان یا رنج و فشارها و احساس گناه های پرتاب شده به ناخود آگاهمه که اینطور سر و کله ش پیدا میشه یا تغییر شکل داده شده ی همون تصویر مرگ ؟ پا شدم و اومدم تو اتاق خواب دیدم خوابیده .. مثل همیشه . تأثیر خواب در شب خیلی زیاد و ناب و بی پرده ست . وقتی فردا صبح بهش فکر می کنی اونقدر تحت تأثیر نیستی . چرا ؟  

نظرات 3 + ارسال نظر
لیدا 1385,10,15 ساعت 04:39 ب.ظ http://www.lyda640.persianblog.com

جالب بود خصوصا آلبوم عصار

هلیـــــــــــا 1385,10,16 ساعت 01:45 ق.ظ

خدای من....فوق العاده است! این مشکل همه ی نویسنده هاست که من خواننده تا حالا هیچ جاندیدم نوشته باشن: (از توی خواننده هم که دست و پایم رو می بندی شاکی ام ! می فهمی ؟ .....نقش تو ، حضور و اثر تو و احتمالا قضاوت های مشکوکت منو آزار میده ! )

ساسا 1385,10,20 ساعت 08:13 ب.ظ http://sasa661.blogfa.com

حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانیست ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد